این یادداشت شفاهی، گفتاری است از شهید سیدمرتضی آوینی که حدود سال ۱۳۷۱ در جمعی از علاقمندان ایده‌ها و دیدگاه‌ها و تجربه‏‌های او بیان شده است. سؤال اساسی گفتار این است که چگونه هنرها را در خدمت اسلام درآوریم؟ و چگونه به هنرجویان آموزش بدهیم که هنرمندانی مسلمان و در خدمت تفکر دینی بار بیایند؟ او ضمن طرح سوالاتی درباره‌ی نسبت مذهب و هنر مدرن، به آسیب‌شناسی خوانش‌های مسلط از دین می‌پردازد و اندیشه حوزوی را در شناخت دین و عالم جدید ناکارآمد معرفی می‌کند.

ظاهرا ابتدای جلسه با سوال مشورت‌کنندگان شروع شده، ولی صوت جلسه از ابتدای پاسخ سید مرتضی آوینی ضبط شده است. از فحوای کلام آوینی می‌توان حدس زد که سوال از کیفیت و شرایط آموزش و تربیت هنرمند مسلمان یا انقلابی است. مطمئنا پاسخِ خلاف آمد عادتِ آوینی، ابهام‌ها و سوالات جدیدتری برای ایشان درست کرده که آوینی با درک این سوالات از چشم و چهره مخاطب، توضیحات بیشتری داده. به طوری که به بیان مستدل‌تر کلیت تفکر خود پرداخته است. این متن به همین جهت خواندنی است.

 

راه شناختن وضعیت عالم امروز

روزگار ما، روزگار اصالتِ فایده است، یعنی هر سخنی که می‌‏شنوید، بلافاصله در ذهن‏تان می‌‏آید که چه فایده‏ای دارد؛ روزگار ما چنین روزگاری است. بنابراین، سعی می‏‌کنم قدری فایده‏‌های این بحث را هم بگویم که خیلی مجرّد و انتزاعی نباشد، هر چند به نظرم اصل مطلب انتزاعی است. اصلاً عالم امروز عالم انتزاع است، عالم مابعدالطبیعه است -نه عالم ماوراءالطبیعه- عالم فلسفه است و همه مفهوم‌‏ها در این عالم، انتزاعی است. با صورت تشریعی که در ذهن ما مسلمان‏‌ها هست، نمی‏‌شود تصور درستی از چنین عالمی ارایه کرد. یعنی حتماً باید مبنا و مقدمه‌ی مابعدالطبیعیِ جهان امروز را بدانید و از این طریق سعی کنید جهان امروز را بشناسید. با این صورت تشریعی که از دین در ذهن ما هست، اصلاً نمی‏‌شود این عالم را شناخت. دلیل آن هم روشن است. یعنی اگر در ماهیت این دو عالم قدری تأمل کنیم و آنها را با هم تطبیق دهیم و قیاس کنیم، خیلی راحت می‏‌فهمیم که از این نظر، عالم امروز را اصلاً نمی‏‌شود شناخت.

چون دینی که در دست ماست -و از طریق فقه، اصول و سایر درس‌هایی که در حوزه‏ها تدریس می‌شود به دست ما رسیده- صورتی از عالم در ذهن ما ساخته که کاملاً با صورتی که علوم جدید و تفکر انتزاعیِ فلسفی به دنیا داده متفاوت است. یعنی شما عالمی با خدا، شیطان، بهشت و جهنم تصور می‏‌کنید و این تعلیم، تصوری تشریعی به شما می‏‌دهد، در حالی که با این تصور نمی‏‌شود دنیای امروز را شناخت. شما نهایتاً به آنجا می‏‌رسید که مثلاً می‏‌گویید آمریکا شیطان است، اما برای اینکه بفهمید با این شیطان چگونه باید مقابله کرد، به تفکر انتزاعی نیاز دارید، یعنی احتیاج دارید که مبانی مابعدالطبیعیِ عالم امروز را بدانید. حتی لازم است در خودِ حکمت دین غور و تعمق بیش‏تری کنید؛ یا به «حکمت تأویلی» مسلح باشید، یعنی حکمت به معنای حقیقی لفظ.

اما چگونه می‏‌توان توقع داشت مثلا همه مسوولان کشور ما با پشتوانه چنین حکمتی با عالم جدید رو به‏ رو شوند و در آن نظر کنند؟ نمی‏‌توان توقع داشت همه حکیم باشند و حکمت دینی را مثل حضرت امام بدانند و از این نظرگاه عالم امروز را بشناسند. همه همین صورت تشریعی در ذهن‏‌شان هست که چندان تفاوتی با «دین عجوزه‏‌ها» ندارد؛ یعنی با همین تصوری که پیرزنان و قدمای عوام در ذهن‏‌شان دارند که تصور خیلی ساده‏‌ای از عالم است و از همین نظرگاه نسبت به اطرافشان حکم می‏‌کنند؛ منتها دچار عُجب نمی‏‌شوند و از روی خودخواهی و خودبینی با عالم برخورد نمی‏‌کنند، سعی نمی‏‌کنند درباره همه چیز نظر بدهند و خودشان را از خیلی چیزها کنار می‏‌کشند. دینی هم که این‏طور به دست می‏‌آید، غیر از دین عجوزه‏‌ها نیست و تصور خیلی ساده‏‌ای از دنیا به ما می‏‌دهد، مگر اینکه همان‏طور که عرض کردم، حکمت بدانیم و از نظرگاه این حکمت با عالم امروز رو به ‏رو شویم. یعنی همان‏طور که حضرت امام برخورد می‏‌کردند، یا الان آیت‏ اللَّه خامنه‏‌ای برخورد می‏‌کنند؛ این توقع را از هر کسی نمی‏‌توان داشت.

منشأ اختلاف‏‌هایی هم که بین ما پیش می‏‌آید، همین جاست که می‏‌خواهیم از نظرگاه فقه -فقه فعلی و فعلیت‏ یافته، نه فقه بالقوه- با جهان امروز مقابله کنیم. این فقه چیزی به ما نمی‏‌دهد که بشود با آن مبانی عالم امروز را شناخت. ما احتیاج داریم درباره ماهیت‏‌ها بحث کنیم و از این طریق به حقیقت عالم رجوع کنیم، اما این چیزی که در حال حاضر از تفکر حوزوی در دست ما هست، این امکان را ندارد که ماهیت عالم امروز را بشناسد. به این دلیل که ماهیت عالم امروز با مابعدالطبیعه یونانی و بعد با تفکر اسکولاستیک[1] -یعنی تحولی که مابعدالطبیعه‌ی یونانی نسبت به تفکر مسیحی، آن‏ هم مسیحیت یونان‏‌زده، پیدا می‏‌کند- شکل گرفته است. پس ما تا موقعی که به این مابعدالطبیعه مسلح نباشیم، اصلاً نمی‏‌فهمیم عالم امروز چگونه عالمی است و آن وقت، چطور می‏‌خواهیم درباره عالم امروز نظر بدهیم؟ مثلاً درباره هنر که موضوع بحث ماست، باید بگویم که هنر امروز هنر گذشته نیست، هنری نیست که مولوی می‏‌گوید:

چون غرض آمد هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد

مولوی هنر را به معنای فضیلت و کمال می‏‌آورد. یا حافظ که می‏‌گوید:

آسمان کشتی ارباب هنر می‏‌شکند

تکیه آن به، که بر این بحر معلّق نکنیم

او هم هنر را به معنای فضیلت و کمال می‏‌آورد و معنای حرفش این است که روزگار با اهل کمال و انسان‏‌های کامل سرِ سازگاری ندارد. این هنر با هنر به مفهومی که حالا در دست ما هست -مثل گرافیک، نقاشی، سینما، تئاتر و...- اصلاً قابل قیاس نیست؛ یا مثل «علم» به معنایی که گذشتگان ما می‏‌گفتند و در حدیث هست و «علم» به مفهومی که امروز به علوم تجربی، روان‏‌شناسی، جامعه‏‌شناسی و... اطلاق می‏‌شود.

متأسفانه این خَلط مبحث وجود دارد؛ چون در تحولی که معنی کلمه‏‌ها در طول تاریخ پیدا می‏‌کند، تأمل نمی‏‌کنند. علمِ امروز را به معنای علم گذشتگان می‏‌گیرند و حدیث‏‌هایی که علم در آنها مورد تأیید قرار گرفته، به علوم جدید نسبت می‏‌دهند؛ در حالی که علم مورد نظر روایت‏‌ها، با علم امروز کاملاً متفاوت است، هنری هم که در گذشته مطرح بوده با این هنر متفاوت است و... ما با رجوع به مآثری که در اختیار داریم، نمی‏‌توانیم به این سادگی درباره عالم امروز نظر بدهیم؛ این کار احتیاج به حکمت تأویلی دارد.

در صورتی می‏‌توانیم درباره عالم امروز نظر بدهیم که مبانی مابعدالطبیعی آن را در پرتو نور حکمت دینی بشناسیم، چون از خودِ مابعدالطبیعه هم به‏ تنهایی کاری برنمی‏‌آید و انسان دچار همان اشتباه‏‌هایی می‏‌شود که در طول تاریخ، علمای یونان‏‌زده خودمان گرفتار آن شده‏‌اند. یعنی اگر خودِ این مابعدالطبیعه هم ذیل نور حکمت دینی نباشد، فایده‏‌ای ندارد. این علم، نوری است که خداوند در قلب متّقین تجلی می‏‌دهد و عالم جدید را در پرتو این نور باید شناخت.

این دو معنای هنر -هنری که در قدیم می‏‌گفتند و هنر جدید- اصلاً نسبتی با هم ندارند. نه تنها نسبتی با هم ندارند، بلکه اصلاً در بعضی مصداق‏‌ها همدیگر را نقض می‏‌کنند. البته ممکن است بعضی مصداق‌های آنها قابل تطبیق باشند، مثلاً شاید بتوان شعر بعضی شاعران این روزگار را که اهل حکمت‌اند، با آنچه گذشتگان «هنر» می‏‌خواندند و نحوی کمال و فضیلت شمرده می‏‌شد، معادل قرار داد. ولی این سخن درباره بعضی مصداق‏‌ها صادق است، یعنی در جزء، نه در کل. هیچ‏‌یک از هنرهای نقاشی، گرافیک، تئاتر و... با آنچه قبلاً هنر نامیده می‏‌شد، قابل تطبیق نیستند.

هنر جدید خاصّ عالم جدید است، یعنی زاییده و مولود تکنولوژی است، مولود عالمی که تکنیک هم در آن متولد شده و آن را جز از همین نظرگاه نمی‏‌شود بررسی کرد و هر طورِ دیگری آن را بررسی کنید، به اشتباه می‏‌روید. اگر هنر امروز را این‏طور بررسی نکنید، این اشتباه پیش می‏‌آید که هنر جدید در دست ما همان قدر موم است که در دست غربی‏‌ها. و به ما همان‏‌طور جواب می‏‌دهد که به غربی‏‌ها؛ یعنی از آن می‏‌توان به عنوان وسیله و ابزار استفاده کرد. این است بلایی که امروز گرفتار آن شده‏‌ایم.

 

عالم و هنر جدید جهت دارند

شما بهتر از من می‏‌دانید که ما در این چهارده سال(بعد از انقلاب) رشدی در هنر نداشته‏‌ایم؛ چه در تلویزیون، چه در سینما و چه در ادبیات داستانی؛ مگر در شعر که در آن سابقه تاریخی داریم و قدری هم در گرافیک که به یک معنا به تفکر دینی نزدیک می‏‌شود و الان به دلیل‏‌های آن کاری نداریم.[2] ما در هیچ‏ یک از این هنرها رشدی نداشته‏‌ایم و اصلاً ماهیت این هنرها را درک نکرده‏‌ایم.

هنر جدید، هنر تکنولوژیک است، چنان که عالم امروز هم عالم تکنولوژیک است. عالم تکنولوژیک، عالمی است که ظاهر آن نسبت به باطنش اصالت پیدا کرده و در این عالم اصلاً همه چیز تبدیل به اشیایی شده که باطنِ آنها را حذف کرده‏‌اند تا امکان تصرف در آنها باشد. مثالی درباره کلمه‏‌ها بزنم: کلمه‏‌هایی که امروز در شعر نو به کار می‏‌رود، اصلاً کلمه‏‌هایی نیست که در گذشته به کار می‏‌رفته. ممکن است لفظ همان لفظ باشد، کلمه‏‌هایی مثل سیاه، سفید، سرخ، بنفش، عقل، هوش و ...

تمام این کلمه‏‌ها گرفتار شیئیت شده‌اند؛ از باطن خالی شده‏‌اند و جز پوسته‏‌های ظاهری، چیزی نیستند. در آنها معنای جدیدی دمیده شده است، مثل «علم» که جز پوسته لفظ، چیز دیگری نیست و معنای باطنی آن چیز دیگری است. «هنر» هم همین‏ طور است و جز پوسته لفظ چیزی از آن باقی نمانده. باطنش چیز دیگری شده است که باید درباره آن فکر کرد.

نمی‏‌خواهم بگویم عالم جدید از همان آغاز با دین تضاد داشته، بلکه چون با غایت تصرف در طبیعت شکل گرفته، از سایر غایت‏‌ها انصرافِ وجه پیدا کرده است. وقتی انسان چیزی را به عنوان غایت خود انتخاب می‏‌کند، آن چیز قبله‏‌اش می‏‌شود. وقتی بشر، غایت خود را تصرف در طبیعت به قصد تمتع بیش‏تر قرار می‏‌دهد، از سایر جهت‏‌ها و غایت‏‌ها منصرف می‏‌شود. آن وقت دیگر همِّ او متوجهِ بر پا کردن یک عالم دینی نخواهد شد، چنان که همِّ او متوجهِ بر پا کردن هیچ عالم دیگری نمی‏‌شود، غیر از عالمی که در آن، تصرف در طبیعت به قصد تمتع بیش‏تر ممکن است. بنابراین، سیر بشر با انتخاب قبله شروع می‏‌شود و متناسب با آن از عالم اطراف خود جواب می‏‌گیرد. رشد علوم در همین جهت است، محصول و لازمه‏‌هایی هم که اختراع می‏‌شود در همین جهت است، شیوه‌های تحقیق هم در همین جهت پیدا می‏‌شود. حتی علوم انسانی هم قبله و غایتی جز تصرف بیش‏تر در عالم به قصد تمتع بیش‏تر ندارد. یعنی اصلاً نمی‏‌توانید تصور کنید چیزی در عالم جدید باشد و این جهت را نداشته باشد.

اینکه هر موجودی در این عالم جهتی دارد، از لحاظ فلسفی اثبات‏ شده است. ممکن است بگویید این ضبط صوت صدای من را ضبط می‏‌کند؛ بله، ولی جهت آن چیز دیگری است. در جزء به من جواب می‏‌دهد، ولی در کلیت خود به من جواب نمی‏‌دهد، بلکه متناسب با جهت خودش جواب می‏‌دهد و اصلاً برای همین هم اختراع شده و در همان جهت خاص جواب می‏‌دهد که در آن اختراع شده. این‏طور نیست که محصول هنر در دنیای جدید به این سادگی‏‌ها ظرفِ مظروفی واقع شود که ما می‏‌خواهیم بر آن تحمیل کنیم. نمی‏‌خواهم بگویم اصلاً نمی‌شود، چون این هم اصالت دادن به ابزار و اشیاست. وقتی شما می‌گویید تشکیلات دنیای امروز را اصلاً نمی‏‌شود عوض کرد، یعنی باز هم به آن اصالت داده‏‌اید و این با تفکر ما سازگار نیست. ما مطمئنیم می‏‌شود اینها را عوض کرد، منتها سخت است؛ یعنی باید ماهیت آنها را شناخت.

خود شیئیتی هم که برای همه چیز -از جمله هنر- پیدا شده، جهت‌مند است. موسیقی جاز را در نظر بگیرید؛ ظاهر آن بر باطنش دلالت دارد، یعنی هیچ‏کس به این فکر نمی‏‌افتد که از موسیقی جاز استفاده دینی کند. این فکر به ذهن هیچ‏کس خطور نمی‏‌کند که مثلاً از موسیقیِ رقص در خدمت دین بهره بگیرد. بقیه محصولات تمدن جدید هم همین‏طورند، با این تفاوت که ظاهرشان به باطن آنها دلالت ندارد، یعنی ما به ظاهر، این دلالت را در آنها نمی‏‌بینیم، ولی در باطن‏شان همین دلالت موجود است. این دلالت در همه‌ی مظاهر دنیای جدید وجود دارد، چون عالم امروز جهت‏‌مند است؛ منتها یک جا مثل موسیقی جاز، این دلالت مشخص و آشکار است، ولی مثلا به نقاشی که می‏‌رسید، این‏قدر معلوم نیست. اگرچه وقتی ماهیت نقاشی غربی را بررسی می‏‌کنید، می‏‌بینید آن هم جهت‌مند است. درباره گرافیک، سینما و تئاتر هم همین معنا صدق می‏‌کند. این‌ها را اگر آن‏ طور که غربی‏‌ها به ما تدریس می‏‌کنند و خودِ وسایل اقتضا دارند، به حال خودشان بگذارید، همان جهت را با خودشان می‏‌آورند، هیچ تفاوتی نمی‏‌کند.

هر شیئی، یک شی‏ء فرهنگی است. هر شیئی که متعلق به دنیای جدید است، به دلیل اینکه جهت‏‌مند است، یک شی‏ء فرهنگی است و هویت فرهنگی دارد. این هویت فرهنگی را نمی‏‌شود از آن گرفت. آن شی‏ء، این هویت فرهنگی را متناسب با غایت و جهت خود پیدا کرده است؛ چه در ظاهرش مشخص باشد و چه نباشد. حالا قضیه به این شکل است که وقتی نقاشی به همان صورتی تدریس می‏‌شود که غربی‏‌ها آن را تا اینجا رسانده‌اند، همان اقتضا را با خودش دارد. اگر با نقاشیِ دنیای جدید آشنا بودید، برایتان تحلیل می‏‌کردم تا ببینید نگرش نقاشی جدید چیست. در مقاله‏‌ای که برای «نگاره» نوشته‏‌ام[3] مشخص کرده‏‌ام که نقاشیِ دنیای جدید اصلاً «نقاشی برای نقاشی» است، نه نقاشی برای هر چیز دیگر.

 

هنرمند انقلابی و اقتضای آموزش هنرهای جدید

... نمی‏‌شود برنامه‏‌ای ارائه کرد که همه هنرهای جدید در آن آموزش داده شوند. برای هر یک از هنرها به طور خاص باید برنامه‌ای در نظر بگیریم، این هنرها کاملاً با هم متفاوتند و به صورتی کاملاً متفرق از هم در دنیای امروز رشد و تکامل پیدا کرده‏‌اند. به یک معنا، اصلاً این‏طور نیست که وحدتی بر آنها حاکم باشد. البته از لحاظ نسبتی که با مفهوم آزادی دارند، وحدتی بر آنها حاکم است. از آنجا که انسان جدید این هنرها را آفریده یا خلق کرده است و او نسبتی با مفهوم آزادی دارد، همه‌ی هنرها در دنیای جدید نسبتی با مفهوم آزادی دارند. اما از جهت‏‌های دیگر، وحدتی بر آنها حاکم نیست. تکنیک‏‌های متفاوتی دارند، قالب‏‌های متفاوتی‏‌اند که آنها را باید منتزع و جدا از هم آموخت و برای هر یک باید برنامه مشخصی ریخت.

اولاً تکنیکِ هر هنر را باید به طور مجزّا آموخت. یعنی شما اصلاً نمی‏‌توانید در آموزشکده‌تان طریقی پیدا کنید که هم تکنیک هنرها را به هنرجو بیاموزید و هم او را مسلمان بار بیاورید، این دو با یکدیگر قابل جمع نیستند. تکنیک هنرها را باید کاملاً مجزّا از تفکر اسلامی آموخت، برای اینکه مجزّا از این تفکر شکل گرفته و چند قرن هم از شکل‏ گیری آن می‏‌گذرد. هنرهای جدید قالبی پیدا کرده‏‌اند که این قالب صرفاً نسبت به خود آنها جواب می‏‌دهد. همه‌ی این‌ها مثل موسیقی جاز جهت‏‌مندند، منتها در موسیقی جاز این دلالت از ظاهر به باطن آشکار است، ولی در بقیه‌ی هنرها چنین نیست.

نقاشی هم همین‌قدر جهت‏‌مند است و دلیل آن تا اندازه‏‌ای به ماهیت خود نقش برمی‏‌گردد، که ما فعلاً به این بحث و اینکه نقش و نقاشی تا چه حد می‏‌تواند تفکر بپذیرد کاری نداریم. ولی از آنجا که نقاشی در دنیای امروز به صورت یک هنر جدید ظهور کرده و کاملاً «نقاشی برای نقاشی» است، نسبت به هیچ تفکر و هیچ غایت و غرض دیگری پذیرش ندارد. مثلاً «انتزاعی بودن» از صفت‏‌هایی است که نقاشی مدرن دارد، از لازمه‏‌های ذاتی نقاشی است و وقتی این لازمه ذاتی را از آن بگیرید، اصلاً از حالت نقاشی خارج می‏‌شود و دیگر ماهیتاً نقاشی نیست. وقتی بخواهید تفکری را به طور صریح در نقاشی بیان کنید، تبدیل به گرافیک می‏‌شود. یعنی در نقاشی مدرن تفکر باید کاملاً به صورت انتزاعی بیان شود، از همان طریقی که خود نقاشی باز کرده و با همان تکنیکی که در طیّ سال‏‌ها یافته است. به محض اینکه بخواهید تفکری را از طریق نقش بیان کنید، به طور کامل از ماهیت نقاشی مدرن عدول کرده‌اید.

مثلاً نقاشی‏‌های آقای «حسین صدری» ظاهراً اسلامی است، اما برای عوام‏ الناسْ اسلامی است. او در واقع با عدول از ماهیت نقاشی مدرن این آثار را خلق می‏‌کند، مثلاً بچه‏‌ای را -یتیمی را- در حال گریه می‏‌کِشد. موضوع کارهایش رُمانتیک است. اینها اصلاً موضوع‏‌هایی نیست که هنر جدید بپذیرد. هنر جدید هنر خواص است، اصلاً هنر عوام نیست، یعنی عوام اصلاً هنر جدید را درک نمی‏‌کنند. این است که اگر ما از هنر جدید انتظار داشته باشیم که تفکری دینی را ارایه کند که عوام هم درک کنند، انتظار بیهوده‏‌ای است، برای اینکه انتزاعی بودن جزو صفت‏‌های نقاشی مدرن است و کاری هم نمی‏‌توانید کنید؛ به محض اینکه تفکر صریح را در آن مطرح کنید، تبدیل به گرافیک می‏‌شود.

گرافیک ماهیتاً سفارش ‏پذیر است، چون در کنار کتابت و صنعت چاپ و گراور و غیره رشد کرده است. گرافیک با ایلوستراسیون[4] شروع می‏‌شود و در واقع، تصویرگریِ کتاب، نشریه‏‌ها و روزنامه‏‌هاست. یا مثلاً کاریکاتور اصلاً خاصیت سیاسی داشته، یعنی خاصیت‏‌هایی داشته که از آن در جهت اِعمال تفکر خاصّ سیاسی استفاده می‏‌شده، مثلا یک حزب یا دسته سیاسی از آن برای حمله به دسته‏‌ای دیگر استفاده می‏‌کرده است. وقتی به آثار بسیاری از کاریکاتوریست‏‌ها مراجعه می‏‌کنید، می‏‌بینید تفکر خاصی در کار آنها مشخص است، چون کاریکاتور و گرافیک از همان ابتدا این‏ طور شکل گرفته که سفارش‏‌پذیر بوده است. تفکر می‏‌پذیرد، یعنی می‏‌شود تفکری را به واسطه آن مطرح کرد.[5] به همین دلیل است که ما بعد از انقلاب در گرافیک خیلی رشد کرده‏‌ایم. واقعاً رشدمان در این زمینه بی‏‌نظیر بوده است. گرافیک به ما میدان می‏‌دهد و در دست ما مثل موم می‏‌شود، چون خودش ماهیتاً سفارش‏‌پذیر و تفکرپذیر است. اما نقاشی تفکرپذیر نیست.

نقاشی جدید عیناً مثل موسیقی است؛ بیش‏تر لحن است تا تفکر؛ و با آن نمی‏‌شود مفهومی را به عوام‏ الناس انتقال داد. حتی به خواص هم نمی‏‌شود چیزی منتقل کرد. موسیقی ماهیتاً چیزی است که از غیر طریق عقل و ادراکِ عقلی دریافت می‏‌شود. زیر و بم موسیقی مستقیماً از طریق حالت و احساس درک می‏‌شود، نه از طریق عقل. بنابراین، شنونده موسیقی در برابر این پرسشِ شما که «فلان جمله یا قطعه موسیقی چه می‏‌گوید؟» پاسخی ندارد. نقاشی هم همین‏طور است؛ نقاشی مدرن اصلاً لحن است، موسیقی است و به همین جهت نمی‏‌شود از آن در جهت یک تفکر خاص استفاده کرد.

سؤال ما از ابتدا این است که چگونه هنرها را در خدمت اسلام درآوریم؟ چگونه به هنرجویان آموزش بدهیم که هنرمندانی مسلمان و در خدمت تفکر دینی بار بیایند؟ سؤال این است. بنابراین، باید یک‏ یک هنرها را با توجه به ماهیت آنها تحلیل کنید که آیا در خدمت دین درمی‏‌آیند یا خیر. عالم جدید عالم دینی نبوده که بگویید همه این قالب‏‌ها نسبت به تفکر دینی خاضع‌اند. عالم جدید برای تصرف بشر در طبیعت به قصد تمتع بیش‏تر ظهور کرده و همه تفکر و تأمل و علم و تکنیک در خدمت همین غایت و قبله‏‌ای است که بشر جدید برای خود انتخاب کرده است. حتی مفهوم‏‌های کلی انتزاعی در خدمت همین غایت است. این آزادی که امروز مطرح می‏‌شود، در خدمت تصرف در عالم طبیعت به قصد تمتع بیش‏تر است.

یا مثلا «تساوی زن و مرد» اصلاً یک امر خلاف ذات طبیعت است؛ چون زن و مرد ذاتاً و طبیعتاً با هم متفاوت‌اند و این تفاوت ذاتی و طبیعی دلالت بر تفاوت روحانی و نفسانی دارد. یعنی ماهیتاً متفاوت‌اند؛ منتها عالم جدید این تساوی را به دلیل دیگری مطرح می‏‌کند. اصلاً طرح تساوی زن و مرد از لازمه‏‌های عالمِ جدید به قصد رسیدن به آن قبله و غایتی است که گفته شد. همه چیز این عالم همین است، از مفهوم‏‌های انتزاعی فلسفی گرفته تا علم، تکنولوژی و ... چون قبله بشر جدید این است. عالم جدیدی که در اطراف ما بنا شده، همین عالم است. یعنی ما همه چیز را با این دید می‏‌فهمیم. حتی اینکه زمین دوْر خورشید می‏‌چرخد، با این تفکر بیگانه نیست. فکر نکنید این عالمی که در ذهن‏‌مان ساخته‏‌ایم عین واقعیتِ عالم است؛ اصلاً این‏طور نیست. همه چیز این عالم با هم می‏‌خواند و تطبیق می‏‌کند و نسبت به همان غایتی که عرض کردم، معنا می‏‌شود.

حالا یک‏ یک هنرها را ببینید: موسیقی که عرض کردم لحن است، گرافیک لحن و موسیقی است، نقاشی هم لحن و موسیقی است. موسیقی هم خودش درک نمی‏‌شود و تفکرپذیر نیست، مگر اینکه شما به جماعتی که خودشان را به صورت انسان کامل، انسانِ نسبتاً کامل ساخته‏‌اند و به یک معنا حقیقت اسلام در وجودشان محقق شده، ساز بیاموزید و آنها به ساز تسلط خارق‏ العاده پیدا کنند. اگر وجود آنها نسبت به حقیقت دین مظهریت داشته باشد و بر ساز هم تسلط کامل پیدا کنند، شاید نتیجه کارشان را بشود «دینی» خواند. وگرنه، طور دیگری نمی‏‌شود صفت دینی را به نحوی موسیقی اطلاق کرد. اصلاً هنر این‏طور است. نقاشی هم همین‏طور است. اگر هنرمندی نسبت به دین مظهریت داشته باشد و بر تکنیک نقاشی مدرن مسلط شود و کاملاً بر آن غلبه کند، تا آنجا که این تکنیک مثل ابزار در خدمت او باشد، اثری که خلق می‏‌کند با دین نسبت دارد. وگرنه نمی‏‌شود گفت نقاشی مدرن باید چه مشخصه‏‌هایی پیدا کند تا دینی باشد. درباره بقیه هنرها هم همین‏طور است.

داستان‏ نویسی امروز با آنچه ما در گذشته داشته‏‌ایم، کاملاً متفاوت است. داستان‏‌های گذشته در عالمِ اجمال است و داستان‏‌های جدید در عالمِ تفصیل. اینها دو عالم کاملاً متفاوتند، منتها ظاهرشان یکی است. ما فکر می‏‌کنیم یکی‏‌اند چون درک ما از آنها اشتباه است. آن یکی در عالم اجمال است و این یکی در عالم تفصیل. داستان‏‌های قرآن در عالم اجمال است، نه در عالم تفصیل. داستان جدید (رُمان، نووِل، داستان کوتاه، داستان بلند) تفصیل و توصیف «من» است. «من» در عالم جدید یعنی «فرد منتشَر» -فردی که در این عالم جدید انتشار پیدا کرده و تکثیر شده است- چون عالمِ جدید در عین حال می‏‌خواهد همه انسان‏‌ها را به هم شبیه کند، یعنی واقعاً در این جهت حرکت کرده که همه انسان‏‌ها به هم شبیه شوند: آموزش یکسان می‏‌بینند، با رسانه‏‌های یکسان سر و کار دارند و توسط این رسانه‏‌ها آموزش یکسان به آنها داده می‏‌شود و در سراسر دنیا فرهنگِ یکسان تبلیغ می‏‌شود؛ دیگر چین با یونان تفاوتی نمی‏‌کند.

الان فرهنگ در سراسر دنیا فرهنگ واحدی است، غیر از ایران که امام در آن فرهنگ دیگری بنا کرده و اکنون بزرگ‏ترین معضل ایران برای رسیدن به توسعه اقتصادی، همین فرهنگ است. این فرهنگ با عالم جدید اصلاً جمع نمی‏‌شود، چون غایت و قبله‏‌اش غایت و قبله عالم جدید نیست. درست مثل تفاوت آنچه قبل از اسلام بود و آنچه بعد از اسلام آمد. عیناً همین اتفاق افتاده است. یعنی امام آمد و فرهنگی بنا کرد که اصلاً با جاهلیت جمع نمی‏‌شود. مگر اسلام با جاهلیت قبل از خود جمع شد که حالا ما منتظریم این فرهنگ با توسعه اقتصادی جمع شود؟

اصلاً ممکن نیست این دو با هم جمع شوند. فقط در یک صورت -که آن هم جمع شدن نیست- این فرهنگْ عالم جدید را در خدمتِ خودش معنا می‏‌کند، یعنی در صورتی که ماهیت این عالم را بشناسیم و نسبت به عالم جدید شهود پیدا کنیم. آن وقت این عالم در برابر ما خاضع می‏‌شود. برای اینکه معتقدیم همه عالم مسخّرِ انسان مؤمن و انسان کامل است و به محض اینکه نسبتی با حقیقت دین برقرار کردیم، همه عالم مسخّرِ ما می‏‌شود. عالم جدید هم به تسخیر ما درمی ‏آید، منتها راه دارد.

 

آیا هر چیزی می‏‌تواند در خدمت تفکر دینی درآید؟

... هر چیزی می‏‌تواند در خدمت تفکر دینی درآید -حتی مثلاً نوشته‏‌های مارکس[6]، برای اینکه چیزی که مارکس می‏‌گوید، با حقیقت عالم نسبتی دارد. شما این نسبت را کشف کنید، آن وقت مارکس هم در خدمت شماست.[7] شیطان هم با حقیقت عالم نسبت دارد. شما وقتی این نسبت را کشف کردید، شیطان نمی‏‌تواند تسلطی بر شما پیدا کند، خودِ وجودِ شیطان هم در خدمت دین درمی‏‌آید. آقای مطهری بحث‏‌های درباره مارکسیسم را برای چه مطرح کرد؟ مطهری معتقد بود کسی مثل احسان طبری[8] باید در دانشکده الهیات، مارکسیسم را تدریس کند و بعد، خود ایشان برود آرای او را بررسی و نقد کند. شیوه‏‌اش این بود. شهید مطهری هیچ وقت جلو ورود احسان طبری به دانشکده الهیات را نمی‏‌گرفت، در عین اینکه می‏‌دانست او می‏‌خواهد کمونیسم و مارکسیسم را درس بدهد. ولی این را هم می‏‌دانست که طبری و حرف‏‌هایش چه نسبتی با حقیقت دین دارد و می‏‌دانست فهم این حقیقت جز از این راه ممکن نیست. یعنی اول باید کسی که مسلط به مارکسیسم است، آن را درس بدهد تا بچه‏‌ها بفهمند حقیقت مارکسیسم چیست، آن وقت به او پاسخ داده شود. دانشجو با این راه از خطر مارکسیسم رها می‏‌شود. وگرنه، کسی که با این تفکر آشنا نیست و نسبت به آن جهل دارد، از کجا بفهمد مارکسیسم چیست تا از آن فرار کند و به چنگش نیفتد؟

شناخت دنیای جدید برای ما لازم است. وقتی ماهیت آن را شناختیم، آن وقت تازه می‏‌فهمیم که تفکر دینی در کجای آن واقع شده است و نسبتش با این عالم چیست. نحوه تسخیر این عالم همین است و جز این هم نیست.

 

حکمت؛ گمشده‌ی هنرمند انقلابی و مسلمان

حکمت آموختنی نیست. حکمت «حصولی» نیست، «وصولی» است. آدم باید خودش واصل شود. حکمت را در حدّ مقدمه می‏‌شود آموزش داد، ولی همین مقدمه را وقتی دست آدم ناباب دادید، در دست او خنجر می‏‌شود. مسأله بر سر این است که انسان باید به حکمت «واصل» شود. حکمت اصلاً شهودی و اشراقی است؛ از طریق دیگر نمی‏‌شود به آن رسید. بدون تردید، تکنیک هنر امروز را باید آموزش داد، منتها همراه آن، باید ماهیت هنر جدید را تبیین کرد. هر یک از هنرهای جدید با دیگری فرق دارد و برنامه‏‌ای که برای هر یک می‏‌ریزید، با دیگری متفاوت است. تکنیکِ هر یک از هنرها را باید جدا از تفکر دینی آموزش داد. چون تکنیک، تفکرپذیر نیست. خود تکنیک در عالم جدید، موضوعیت دارد و جهت‏‌مند است؛ شیئیت و موضوعیت فرهنگی دارد. تکنیک، محصول عالم جدید است، یعنی ثمره شجره‏‌ای که فرهنگ خاصی دارد. وقتی تکنیک ثمره این شجره است، چطور نسبت به فرهنگِ آن جهت‏‌مند نباشد؟ بنابراین، تکنیک را باید به طور مجزّا آموزش داد. مقدمه تفکر دینی را هم باید آموزش بدهید، منتها برنامه‏‌ای که برای آموزش می‏‌ریزید، مسلّماً باید با شناخت ماهیت هنر جدید همراه باشد، وگرنه نتیجه نمی‏‌دهد.

در داستان‏ نویسی این مسأله کاملاً واضح است. داستان‏ نویسی اصلاً توصیف و تفصیل «من» است و به همین دلیل است که حتی در کلاس‌های مدرسه، انشا را این‏ طور تدریس می‏‌کنند که هر چه به ذهن‏تان می‏‌رسد بنویسید، هر چه بر شما گذشته بنویسید؛ این بهترین انشاست. کسانی که خیلی خوب بلدند انشا بنویسند، هر چه به نظرشان برسد می‏‌نویسند؛ درباره تیر چراغ برقِ توی کوچه، پنجره، درختِ توی حیاط و احساسی که نسبت به آن دارند و... می‏‌نویسند، چون توصیف «منِ» خودشان است. اگر بتوانند این «من» و واکنش او را در مقابل عالمِ بیرون خوب توصیف کنند، نوشته‏‌شان انشای خوبی به حساب می‏‌آید، هر چند دینی هم نباشد. مثلاً در شعر امروز، شعر فروغ فرخزاد[9] از لحاظ تکنیکی در اوج مهارت است، انکار هم نمی‏‌شود کرد. یک بار درباره ممیّز[10] ایراد گرفتند که چرا او را از لحاظ تکنیکی تحسین کردی. خب، ممیّز استاد گرافیک است. از موقعی که من بچه بودم او استاد گرافیک بوده تا همین حالا که دیگر ۶۰-۷۰ سالش است. شما با انکار مهارت او در گرافیک که نمی‏‌توانید به جایی برسید. اصلاً چه شما او را انکار کنید چه نکنید، تفاوتی نمی‏‌کند؛ مهارت او که از دستش گرفته نمی‏‌شود. شعر فروغ زیباست؛ چه بخواهید و چه نخواهید در شعر امروز مهارت دارد.

درباره داستان‏‌نویسیِ امروز هم عرض کردم که نسبتی با «من» و فرد منتشَر دارد، فردی که در عالم امروز انتشار و تکثیر پیدا کرده است.

 

الزام‏‌های انقلاب در هنر جدید

برای اینکه انقلابی در داستان‏ نویسی ایجاد کنید، چه باید کنید؟

اول باید آدمی که می‏‌خواهد این انقلاب را ایجاد کند، پرورده شود. بعد باید مسلط به تکنیک هم باشد. خطیبی که شیوه بیان بلد نباشد، هر قدر هم که دانا باشد، نمی‏‌تواند حرفش را بزند. عموم مردم پای صحبت آقای جوادی آملی نمی‏‌نشینند، هر چند تمام سخن ایشان حکمت است، اما ایشان خطیب نیست. خطابه یک فن است. آقای قرائتی خطیب است و کاری که ایشان در نسبت با عموم مردم انجام می‏‌دهد، غیر خطیب نمی‏‌تواند انجام دهد. از طرف دیگر، کاری که آقای جوادی آملی درباره خواص می‏‌کند، هیچ خطیبی نمی‏‌تواند بکند. در خطابه، تکنیکِ ارتباط با مردم مطرح است و خود این تکنیک موضوعیت دارد. آقای قرائتی با مردم مواجهه دارد، مخاطبه دارد، محادثه دارد و همه این‌ها موضوعیت دارد و قابل بحث است. البته اینجا استفاده از لفظ «تکنیک» درست نیست و باید گفت «قالب». ولی چون استفاده از لفظ «تکنیک» این روزها باب شده، آن را به کار می‏‌برم.

روضه و عزاداری برای سیدالشهدا(ع) را در نظر بگیرید. اصلاً قالب یا تکنیک روضه جای بحث دارد. این تکنیک زیباست، تکنیکی است که در طول هزار و چهارصد سال همه را به سمت خودش کشانده. الان می‏‌بینید وقتی محرم می‏‌شود، روز تاسوعا و عاشورا، در این دسته‏‌ها همه جور آدم می‏‌آیند. اینکه با یک شیوه و وضعیت منظمی راه می‏‌روند و کارهای مشخصی را خیلی منظم انجام می‏‌دهند، خود این تکنیک، فی‏‌نفسه محلّ بحث است. این‏ طور نیست که بتوانید هر تفکری را این‏گونه در جامعه اشاعه بدهید. چرا درباره شهادت امام حسن(ع) این‏طور نشده؟ چرا درباره شهادت حضرت رسول(ص) این‏طور نشده؟ چرا درباره هیچ اتفاق دیگری این‏طور نشده؟ درباره امام حسین(ع) است که چنین تکنیک و قالبی پیدا شده که خود آن، فی‏‌نفسه جذاب است. خودِ این قالب موضوعیت دارد و باید درباره آن بحث کرد.

قالب در هنر جدید، فی‏ نفسه موضوعیت دارد. وقتی چنین انسانی پرورش پیدا کرد، می‏‌نشیند تا تجربه‏‌های نفسانی مرتبط با نفس و «منِ» خود را توصیف کند و تفصیل بدهد. داستان‏‌نویسی اسلامی این‏طور پدید می‏‌آید و غیر از این هم راه دیگری ندارد. اگر از کسی که در داستان‏ نویسی ناوارد است، هر قدر مسلمان خوبی هم باشد، بخواهید که داستان اسلامی بنویسد و او بخواهد چیزی را، پیامی را که از قبل در نظر داشته، القا کند، به محض اینکه شروع به نوشتن کند، تصنع بر کلام و نوشته‏‌اش حاکم می‏‌شود.

درباره خود غربی‏‌ها هم این معنا صادق است. مثلا کتاب‏‌های «قلعه حیوانات»[11] و «۱۹۸۴» که جورج اُرول آنها را نوشته، از لحاظ هنری ارزش ندارند. چون یک غرض سیاسی در آنها وجود دارد و برای القای یک پیام سیاسی نوشته شده‏‌اند. خود غربی‏‌ها برای کارهای اُرول به لحاظ هنری ارزش قایل نیستند، بلکه پیام سیاسی این آثار برای‏‌شان ارزشمند است. یا کار آلدوس هاکسلی از لحاظ ادبی ضعیف است، چون غرضی در آن هست و می‏‌خواهد پیامی را برساند. ما هم از همان اول که شروع می‏‌کنیم می‏‌خواهیم پیام بدهیم. مثلاً می‏‌خواهیم پیام بدهیم که جانباز تنهاست. بعد شروع می‏‌کنیم بر این اساس داستان می‏‌بافیم. این «داستان بافتن» است و فراتر از این هم نمی‏‌رود. ما باید با اثر خودمان یکی شویم.

این مسأله درباره هنر گذشته هم صادق است و مخصوص زمان ما نیست. حافظ وقتی می‏‌خواهد شعر بگوید، از قبل پیامی ندارد که بخواهد با شعر خود القا کند. این پیام به همراه قالب -یعنی تکنیک و محتوای شعر با هم- از او می‏‌جوشد. مولوی هم در حالت بی‏‌خودی شعر می‏‌گفته است. من خودم شعر گفته‏‌ام. وقتی آدم شعر می‏‌گوید، شعر از او می‏‌جوشد. اصلاً این‏طور نیست که بنشیند و شعر ببافد و سر هم کند. این کار را بعد از جوششِ شعر می‏‌شود کرد. شعر وقتی گفته شد، اشکال‏‌هایی دارد که می‏‌شود آنها را برطرف کرد. شاعران خیلی خوب این کار را هم نمی‏‌کنند، یعنی دست به ترکیب شعرشان هم نمی‏‌زنند. همین شعر امام را ببینید[12]، دست‌خطّ امام را ببینید. امام اصلاً تمرین نکرده. از همان اول قلمش را روی کاغذ گذاشته و تا آخر، شعر را یک‌باره گفته است. همه شعر با هم از وجود شاعر می‏‌جوشد. اساساً هنر این‏طور است. چنین نیست که هنرمند اول پیامی را تصور کند و بعد بنشیند برای انتقال آن به مخاطب چیزی ببافد. این در واقع فرق میان نظم و شعر است. ناظم فقط تکنیک شعر را بلد است، با قالب منظم شعری (وزن و قافیه و...) آشناست و درباره هر چیزی شعر می‏‌گوید. فرق «گلشن راز»[13] یا «منظومه»[14] ملاهادی سبزواری با شعر حقیقی در همین جاست. «منظومه»‌ ملاهادی سبزواری شعر نیست، نظم است. «گلشن راز» هم شعر نیست. اینکه این همه مشهور شده، به دلیل محتوای آن است، نه به دلیل اینکه شعر خوبی است. ولی شعر حافظ و مولوی شعر است.

هنر جدید هم همین‏طور است. هنر باید از درون هنرمند بجوشد. اگر هنرمند پیامی را از قبل تصور کند و بخواهد ببافد، همه جا به همین مشکل دچار می‏‌شود. فرق کسی مثل حاتمی‏ کیا با بقیه سینماگرهای ما در همین‏جاست. حاتمی‏ کیا فطری فیلم می‏‌سازد. مسلمان است، بسیجی هم هست، با تکنیک سینما هم آشناست و عین شعر گفتن فیلم می‏‌سازد. ولی عده‏‌ای اول پیامی را تصور می‏‌کنند و می‏‌گویند می‏‌خواهیم این پیام را بدهیم و بعد برایش سناریو می‏‌نویسند. این‏طور نمی‏‌شود و نتیجه نمی‏‌دهد. حدّاکثر، فیلمی می‏‌شود مثل «آتش پنهان»[15] یا «عملیات کرکوک»[16] و نظیر این‌ها. برای این نوع فیلم‏‌ها نمی‏‌شود ارزش قائل شد. این هنر نیست، هنر اسلامی نیست. فیلم‏‌ساز حدّاکثر تلاشش را هم که کند، نتیجه نمی‏‌گیرد.

 

تکنولوژی ابزار نیست!

عالم امروز، عالم روش‌ها و ابزار است. این امر بعد از پیدایش تکنولوژى به این صورت جدید که به نحوى در جهت خودکارى و اتوماسیون[17] و در نهایتْ استقلال نسبت به انسان حرکت می‌کند، به حدّ تقریباً مطلق محقَّق شده است. تکنولوژى جدید به اصالت روش‌ها و ابزار مبتلاست و علت اینکه اصلاً در جهت استقلال از انسان و اختیار او حرکت می‌کند همین است. چون در واقع روش‌ها و ابزار نسبت به انسان اصالت پیدا کرده است. تا موقعى که شما یک چکش در دست‌تان هست می‌توانید هر موقع که می‌خواهید از آن استفاده کنید و هر موقع که نمی‌خواهید نکنید، یعنى آن حدى از اختیار انسان که در هنگام استفاده از چکش محدود می‌شود تقریباً قابل اغماض است. اما مسلّماً نسبتى که انسان با تکنولوژى -که به سمت اتوماسیون حرکت کرده و در این غایت خویش تقریباً به حدّ اطلاق رسیده، یعنى تماماً نسبت به انسان استقلال پیدا کرده و اتوماتیک شده است- برقرار می‌کند، هرگز آن نسبتى نیست که با چکش دارد؛ نسبتى که شما با کامپیوتر برقرار می‌کنید اصلاً نسبتى نیست که با چکش برقرار می‌شود. چکش هنوز تابع همان مفهوم قدیمى صنعت است، اما کامپیوتر مفهوم صنعت جدید را دارد، یعنى تکنولوژىِ اتوماتیک که در جهت استقلال از بشر و اراده بشر به وجود آمده است.

مسئله مهم همین است. یعنى باید اول این مسئله را از لحاظ نظرى درک کنیم تا عالم جدید را بفهمیم، وگرنه عالم جدید اصلاً براى ما قابل درک نیست. اگر این مسئله را در نظر نگیریم، بر کامپیوتر یا بر سینما همان حکمى را می‌کنیم که بر چکش می‌کنیم و در واقع این دو را یکى می‌گیریم. اینکه می‌گوییم تکنولوژى ابزار نیست یعنى به این معنا ابزار نیست، وگرنه در نهایت تکنولوژى هم ابزار است. می‌دانید چه عرض می‌کنم؟ اینکه می‌گویم ابزار نیست براى این است که مسئله را این قدر آسان نگیریم و حکمى که بر چکش می‌کنیم بر کامپیوتر نکنیم. کامپیوتر ابزارى مثل چکش نیست؛ کامپیوتر ابزار بسیار پیچیده‌ترى است که با جهت‏‌مندىِ تکنولوژى جدید در استقلال از انسان -آن‏هم در آخرین مراحل این سیر- به وجود آمده است. کامپیوتر جزء اولین محصولات تکنولوژى جدید نیست. چیزى که همان اول در ابتداى این سیر به وجود آمده، کم‏تر در جهت استقلال از بشر موجودیت پیدا کرده؛ یعنى ماهیتاً نسبت به حدود و اختیار بشر استقلال کم‏ترى دارد. فی‌المثل، اختراعات اولیه بشر مسلّماً بیش‏تر در نسبت با اراده و اختیار اوست و هر قدر که جلوتر می‌رود، خود را از اراده و اختیار انسان مستقل‌تر می‌کند.

این مسئله را وقتى در کلیت تکنولوژى در نظر می‌گیرید به فاجعه‌اى خیلى عظیم پى مىی‌برید و اصلاً مسئله‌ی ما همین فاجعه است که الان دنیا را در بر گرفته. مسئله را به این آسانى و در مقیاس کوچک نمی‌شود درک کرد. بدون بحث نظرى، یعنى بدون رجوع به ماهیت تکنولوژى جدید و نسبتش با انسان، نمی‌توان این مفهوم را درک کرد؛ حالا هر قدر بگوییم و تکرار کنیم که سینما گرچه ابزار نیست، اما مسخّر انسان مؤمن است. مسئله این است که چگونه می‌شود یک شیوه آموزشى پیدا کرد براى اینکه افرادى تربیت شوند که بتوانند بر سینما مسلط شوند و از آن در خدمت تفکر استفاده کنند. تا موقعى که از لحاظ نظرى در این مورد بحث نکنید و به ماهیت تکنولوژى نزدیک نشوید، اصلاً امکان درک این مسئله موجود نیست؛ خیلى پیچیده است.

بشر از اولین مراحل ورود خود در تکنولوژى جدید، به سمت اصالت روش‌ها و ابزار حرکت کرده است. هر چند در اوایل، صنعتگران و تکنیسین‌هاى تکنولوژى مدرن در واقع در خدمت تفکر و فرهنگ هستند و آنچه که برایشان تعیین تکلیف می‌کند، تفکر و فرهنگ و فلسفه به معناى خاصّ آن است، اما هر قدر تکنولوژى پیش می‌رود، خودش تعیین‌کننده مراحل بعد می‌شود. بشر دیگر دخالتى در این بین ندارد و به همین دلیل، یک چنین مسئله‌اى به وجود می‌آید. اصلاً این مسئله فى‌نفسه تناقض یا پارادوکسِ[18] تمدن جدید است: چیزى در عالم به وجود آمده که در عین اینکه اراده بشر را تا آنجا محدود کرده که آن را تقریباً از بین برده، در عین حال، بشر آن قدر به آن محتاج است که نمی‌تواند جلوى توسعه‌اش را بگیرد و در واقع، ممانعت از توسعه اتوماتیک یا خودبه‌خودِ تکنولوژىِ جدید به معناى از بین رفتن تمدن است. خیلى فجیع است که بشر همه اراده و اختیار خویش را از دست داده، ولى خودش نمی‌داند.

شما در جایى غیر از آثار هنرى جدید، مثلاً آثار کافکا[19]، اثرى از این مسئله نمی‌بینید. اینجا جایى نیست که حتى مباحث نظرى بتواند موضوع را روشن کند؛ به این مفهوم که بگوید آن بحرانى که بشر گرفتارش است چگونه بحرانى است. کافکا جهانى را ترسیم می‌کند که فرد در برابر آن هیچ اختیارى از خود ندارد و همه چیز او در چنگ این تمدن اسیر است. هیچ‌کس در این تمدن تعیین اختیار نمی‌کند. خودِ آن، فی‌نفسه موجودیتى پیدا کرده که اولاً بشر را بلعیده و ثانیاً یک سیر جهت‌مندِ توسعه خودبه‌خودى دارد که هر چه در این سیر پیش‏تر مىی‌رود، نسبت به بشر استقلال بیش‏ترى پیدا می‌کند. در عین حال چون تمدن بر این سیر بنا شده، ممانعت از آن به معناى نابود کردن تمدن است؛ البته تمدن جدید عاقبتْ خودبه‌خود نابود می‌شود و الان هم به سمت انحطاط در حال حرکت است. تناقض موجود در این تمدن، بشر جدید را از بین می‌برد. این خیلى وحشتناک است. شما با این معنا در هنر و به خصوص در آثار هنرمندان جدید بیش‏تر روبه‌رو می‌شوید، چون هنرمند بیش‏تر اهل شهود است تا اهل منطق. شما در نقاشى مدرن راحت‌تر می‌توانید بحران بشر جدید را مشاهده کنید.

البته کافکا نسبت به این معنا خودآگاه نیست. وقتى رُمان «قصر» یا «محاکمه» یا «مسخ» را می‌نویسد خودآگاهىِ تاریخى ندارد. گرگوار سامسا، شخصیت اول «مسخ»، یک روز صبح که می‌خواهد از روى تخت خوابش بلند شود، خود را به صورت یک حشره می‌یابد، یک حشره بزرگ با دست و پاى کوچک. وقتى خود را به این صورت می‌بیند، تنها نگرانی‌اش این است که چطور خود را به اداره برساند! واقعاً فاجعه است. فاجعه‌اى که بشر جدید دچارش شده همین است که در عین اینکه واقعاً تبدیل به حشره شده و صورتِ ممسوخ بشر است، با این حال، مدام به این فکر می‌کند که چگونه خود را به اداره برساند و از این می‌ترسد که نکند مثلاً تکنولوژى از بین برود، تمدن از بین برود؛ همه نگرانیش همین است و خیلى جالب است که خود را بیش‏تر از همه ادوار تاریخ آزاد می‌داند. بشرى که بیش‏تر از همیشه، بنده و برده خارج از خویش است و برده تمدن است، فکر می‌کند آزاد و مختار است. این تناقضى است که در ذات تمدن جدید وجود دارد. براى همین هم می‌گوییم که تمدن جدید شیطانى است. وگرنه معنا ندارد که بگوییم ماشین موجودیتى شیطانى دارد. شیطنتش -البته یکى از شیطنت‌هاى آن- در این است که با وجود اینکه آزادى را به تمام معنا از بشر سلب کرده، او خود را آزاد می‌پندارد. فی‌المثل، در مورد «جامعه باز و دشمنانش»[20] کتاب می‌نویسد و در عین حال، می‌خواهد مثلاً با بمب اتمى کسانى را که مخالف چنین جامعه‌اى هستند از بین ببرد.[21] این درد ماست.

وضعیت بشر جدید وضعیت گرگوار سامساست، همین شخصیت رُمان «مسخ»؛ وضعیت آقاى «کاف» است در «محاکمه» یا «قصر». اصلاً این آدم در تمدن جدید هیچ جور اختیارى از خودش ندارد؛ حتى شیطان‌هایش هم هیچ جور اختیارى از خود ندارند؛ یعنى شیطنت در این روزگار در کمال «معصومیت» انجام می‌شود!

مستضعفین دنیای جدید

ببینید! کسی که در دنیای غرب -مثلاً در یکی از محله‌های نیویورک- به دنیا می‌آید چطور پرورده می‌شود: از بچگی، از ۲-۳ سالگی پای تلویزیون بزرگ می‌شود، بعد به همان مهدکودک‌ها، مدرسه‌ها، دبیرستان‌ها و دانشگاه‌هایی می‌رود که این فرهنگ را به او آموزش می‌دهند و او هم این‌طور بار می‌آید. این فرد تا چه حد از خودش اختیار دارد؟ کجای این مسیر می‌تواند نگاهی به موجودیت خود بیندازد؟

کاملاً غرق است. از همان اول هم برایش سیستم درست کرده‌اند. او به صورت نظام‌مند برده تمدن جدید است؛ با تلویزیون بزرگ می‌شود، بعد می‌رود به مهدکودک، کودکستان، مدرسه، دبیرستان و بعد دانشگاه. بعد هم بیرون می‌آید و در یکی از این کارخانه‌ها یا اداره‌ها کار می‌کند. این آدم دیگر چه می‌تواند بفهمد؟ اصلاً آیا او هیچ صورت دیگری از حیات بشری را درک می‌کند؟

درست مثل یک موش کور است که در تاریکیِ زیرزمین به دنیا آمده، در همان تاریکی زندگی کرده و در همان تاریکی می‌میرد. یعنی آفتاب حتی از یک روزن هم بر این آدم نمی‌تابد. او به معنای قرآنیِ کلمه «مستضعف»[22] است. یعنی اصلاً در نزد خدا مسوولیت ندارد. اگر شیطنت می‌کند، اگر زنا می‌کند، اگر تجاوز به عنف می‌کند، هر چه می‌کند، از خود اختیاری ندارد. البته فرد همیشه مسوول است، چون در ذاتِ اراده، اختیار وجود دارد. اما اختیار او به‏ شدّت محدود شده، تا آن حد که تقریباً می‌توان گفت اختیار ندارد. اختیار جمعیِ او که اصلاً از بین رفته، یعنی بشر در حیثیتِ جمعی‌اش اختیار ندارد و فقط در حیثیت فردی مسوول است. یعنی از این حیث می‌توانید حدی از اختیار برای او قائل شوید. ولی وقتی به بشر متمدن در حیثیت جمعی نگاه می‌کنید، می‌بینید این بشر از خود اختیاری ندارد و اسیر تمدن جدید است.

خود تمدن جدید هم از خودش خارج شده، یعنی از پوسته‌اش در آمده و معنا و مفهوم آن شیئیت پیدا کرده است. تکنولوژی صورت شیئیت‌یافته‌ی معنای تمدن جدید است. احتیاجی به بحث نظری نیست، نفسِ مشاهده تکنولوژی کفایت می‌کند، خودِ تکنولوژی با ما سخن می‌گوید و می‌گوید چیست. منتها ما آن‏قدر غافلیم که سخن تکنولوژی را نمی‌فهمیم. تکنولوژی واقعاً با ما زمزمه می‌کند، می‌گوید من همان معنای تمدن جدیدم که شیئیت پیدا کرده‌ام، از پوسته‌اش خارج شده‌ام، از زیر لفظش بیرون آمده‌ام و الان در عالم خارج هستم، و این‏ چنین بلا به سرتان آورده‌ام. اما چه کسی این زمزمه را می‌شنود؟

آخر گوشِ جانی نیست، گوش‌ها کر است، چشم‌ها کور است، قلب‌ها مرده است، وجدان‌ها خفته است. کسی چه می‌فهمد که چه خبر است و اوضاع چگونه است؟ کسی که در غرب به دنیا می‌آید، از کجا بفهمد چه بلایی بر سر عالم جدید آمده است؟ جداً از کجا می‌خواهد بفهمد؟ مگر آدم نباید صورت دیگری از حیات کنارش باشد تا این دو را با هم مقایسه کند؟ مگر معرفت پیدا کردن نسبت به عالم راه دیگری دارد؟ همیشه می‌گوییم تُعْرَفُ الْاَشْیاءُ بِاَضْدادِها. حالا به ضدّ این تمدن کاری نداریم. آیا صورت دیگری از حیات در این تمدن جدید وجود دارد که انسان بتواند این دو را با هم قیاس کند و بفهمد چه بلایی سر بشر جدید آمده است؟

امام خمینی«ره» و آغاز دوران تسخیر عالم جدید

بعد از ۵-۶ قرن تمدن جدید، فردی مثل امام(ره) در دنیا پیدا شده است. امام شخصیت کمی نیست، شخصیتی نیست که هر سال یکی مثل او به دنیا بیاید. آدمی مثل او هر پانصد سال یا هزار سال هم بعید است که به دنیا بیاید. او از نظر مرتبت وجودی در حدّ حضرت ابراهیم(ع) است. او آمده و این صورت جدید از حیات بشری را به ما نشان می‌دهد و این‏ همه شیفته دارد. جوان‌ها شیفته می‌شوند، بچه‌ها شیفته می‌شوند و به سمتش می‌آیند. با این‏ همه، الان ما مانده‌ایم که خب، حالا چه کار کنیم؟

دلیلش این است که ما در محاصره تمدن جدید هستیم و کاری نمی‌توانیم بکنیم. این تفکر تا موقعی تفکر است که بجنگد. وقتی نمی‌جنگد، همین جور در خودش از بین می‌رود. البته به نظر من تفکر امام(ره) جداً دنیای جدید را تسخیر کرده، چون باطن آدم‌ها را گرفته، یعنی با قلب‌ها سر و کار دارد، نه با ظاهر. تکنولوژی نیافریده که به صورت تانک حمله کند، بلکه قلب‌ها را می‌گیرد. قلب‌ها را هم نمی‌توان کاری کرد. نه «گورباچف» و «بوش» می‌توانستند جلو آن را بگیرند، نه «کلینتون» می‌تواند و نه هیچ‏کس دیگری در این عالم. چون مسأله قلب است و قلب هم در عمق وجودش به خدا و عالم حقیقت پیوسته است. جلو آن را هم نمی‌شود گرفت، عاشق می‌شود و می‌آید. آن وقت شما می‌بینید که در قلب فرانسه بسیجی هست، در قلب خود آمریکا بسیجی می‌بینید، به هر کجای دنیا که می‌روید، بسیجی می‌بینید. چون قلب و روحش پیوسته است. منتها ما الان در محاصره‌ایم و به محض اینکه می‌خواهیم قدرت پیدا کنیم با معیارها و مقیاس‌های دنیای جدید رو به ‏رو می‌شویم، مقیاس‌های دنیای جدید برای ما طرح می‌شود و این مقیاس‌ها مثل مقیاس‌های مربوط به جاهلیت‌های اعصار دور نیست. جاهلیت جدید همه چیز با خودش دارد، در هر وجه حیات بشری برای خود تئوری و نظریه دارد، سیستم و نظام دارد؛ روان‏شناسی، جامعه‏ شناسی، علوم تجربی و... همه چیز دارد.

قالب به همین سادگی تسخیرپذیر نیست

خیلی عجیب است! اصلاً اتفاق عجیبی برای بشر افتاده. اتفاق ساده‌ای نیست که ما راحت بگوییم خب، حالا ما اسلام آورده‌ایم و می‌خواهیم سینما را تسخیر کنیم. سینما اصلاً محصول این تمدن جدید است، محصول تمدنی است که پنج قرن یا حداقل چهار قرن از پیدایش آن می‌گذرد و دو قرن است که صنعت اتوماتیک پدید آمده و به‏ تدریج نسبت به بشر استقلال پیدا کرده و همراه با استقلال خود، بشر را از صورت خود خارج کرده و مسخ کرده است. صورتی از بشر ساخته که زندانی این تکنیک و نظام است، اما در عین حال، خود او بر وضع خود آگاه نیست. در زندان است، ولی نمی‌داند زندانی است. حالا با این وسیله جدید چه باید کرد؟

این وسیله را باید تسخیر کرد؛ منتها جوهر آن را، نه قالبش را. قالب آن را که می‌بینیم، تصور می‌کنیم تسخیرش آسان است. آقای فلان و آقای بهمان فیلم می‌سازند. ظاهر فیلم‌ها و سناریوشان اسلامی است، ولی باطن آنها غربی و آمریکایی است. این نوع فیلم از بدترین انواع فیلم‌هاست. چون فیلم‌‏ساز به ذات فیلم نرسیده، جوهر تکنیک را تسخیر نکرده، نمی‌تواند با آن خوب کار کند. فکر می‌کند قالب به همین سادگی تسخیرپذیر است، اما چنین نیست. این قالب، صورت بیرونیِ تکنولوژی و مستقل از بشر است. تا جوهر آن را تسخیر نکنید، قالبش تحت اراده شما در نمی‌آید.

همه‌ی این‌ها بحث‌‏هایی است که از لحاظ نظری باید فهمید. ما چیزی غیر از این نمی‌توانیم بگوییم که وقتی می‌خواهید یک سیستم آموزشی طراحی کنید، باید در آن سیستم، تکنیک را آموزش دهید. در محدوده‌ی این تکنیک، هیچ کار دیگری نمی‌توانید کنید. وقتی می‌خواهید زبانی را تدریس کنید، هیچ می‌پرسید دستور زبان آن اسلامی است یا غیر اسلامی؟

یک دستور زبان یا گرامر بیش‏تر ندارد. گرامر سینما همین تکنیک است که تدریس می‌شود. البته خیلی‌ها فلسفه سینما تدریس می‌کنند و نظر خودشان را هم طرح می‌کنند. اما وقتی بحث تکنیک است، تکنیک غیر از دکوپاژ، میزانسن، سناریو، بازیگری، فیلم‏برداری، صدابرداری، مونتاژ و... چیز دیگری نیست، و این‌ها از ذات تکنولوژی نتیجه شده، شیئیت پیدا کرده، صورت ابزار پیدا کرده و به‏ شدت مستقل از اختیار بشر است. چون اصلاً تمدن جدید مستقل از اختیار بشر است؛ چکش نیست که برداریم و از آن استفاده کنیم. این، سینماست و سینما هم راه خودش را می‌رود. این‏طور نیست که جوهرش قابل تسخیر نباشد، منتها کار بسیار پیچیده و دشواری است. نباید فکر کرد سینما به این راحتی مسخّر ما می‌شود.

اسلام و راه حل تسخیر عالم و تکنیک جدید

ما اصلاً با دنیای جدید بیگانه‌ایم. چطور می‌خواهیم جوهر سینما را تسخیر کنیم؟ ما می‌خواهیم به همه عالم یک صورت شرعی بدهیم. همه چیز را هم می‌خواهیم در همین صورت شرعی معنا کنیم، ولی این‏طور که نمی‌شود. به من بگویید صورت شرعی «کِیف» چیست. جداً نمی‌شود؛ یعنی واقعیت را نمی‌شود در این صورت معنا کرد. این صورتی که به عالم می‌دهید -صورت تشریعیِ عالم- فقط برای اخلاقی ماندن و اخلاقی زندگی کردن است. بقیه آن به بحث‌های نظری و معرفتی برمی‌گردد. هیچ کار دیگری هم نمی‌شود با آن کرد. منتها اسلام از طریق انسان، عالم جدید را تسخیر می‌کند؛ از طریق ساختنِ انسان‏‌هایی جدید، نه از هیچ راه دیگر. اسلام چیزی در عالم خارج نیست که مثلاً در هوا معلق باشد، اسلام در وجود انسان محقَّق می‌شود، و لاغیر. بشر خلیفةاللَّه است و اسلام هم در وجود آدم‏ها محقَّق می‌شود. اصلاً انسان همه جهان است و مگر غیر از انسان چیزی داریم؟

معتقدم وقتی برای شخصی چون حضرت امام(ره) ولایت حاصل می‌شود، ولایت او فقط ولایت تشریعی نیست، تکوینی هم هست. یعنی عالم مسخّرِ چنین کسی است که ولایت دارد. بنابراین، انسان همه‌ی جهان است. وقتی اسلام در وجود انسان محقَّق می‌شود، یعنی همه جهان را تسخیر می‌کند، معنایی غیر از این هم ندارد. اسلام را خدا برای انسان آورده، مخصوص انسان است، مخصوص شی‏ء که نیست! میز اسلامی و غیراسلامی که نداریم، ولی انسان مسلمان و غیرمسلمان داریم، انسان مؤمن و غیرمؤمن داریم. وقتی انسان ایمان آورد، نسبت به حقیقت اسلام -که حقیقت عالم است- مظهریت پیدا می‌کند. نباید این دو را از هم جدا کرد. اگر بگویید حقیقت اسلام، حقیقت عالم نیست، پس باید حقیقت‌های مختلفی امکانِ وجود داشته باشد. باید برای مسیحیت یک حقیقت قائل شویم، برای یهودیت هم باید یک حقیقت قائل شویم و برای همه دین‌ها هم حقیقت‌های متعددی قائل شویم. این‏طور که نمی‌شود.

حقیقت اسلام، حقیقت عالم است، یعنی باید تقرب جستن به اسلام، تقرب جستن به حقیقت عالم باشد. وگرنه اسلام بی‏‌معناست. اسلام همان حقیقت است. پس وقتی انسان نسبت به این حقیقت مظهریت پیدا کرد، عالَم به میزانی که او مظهریت پیدا کرده، مسخّرِ اوست. ولایت تکوینی پیدا می‌کند، کون و مکان در برابر او سر تسلیم فرود می‌آورند. وگرنه، ما هر قدر ریش بگذاریم و جای مهر روی پیشانی‌مان درست کنیم، وقتی ولایت تکوینی در عالم نداشته باشیم، یعنی باطن ما باطن مؤمن نباشد، چه فایده‌ای دارد؟

سینما هم از طریق انسان‌ها، از طریق هنرمندها، تسخیر می‌شود. مثلاً آقای حاتمی‏‌کیا این کار را کرده، منتها حقیقت به میزانی که خود او و تفکرش نسبت به آن مظهریت پیدا کرده در کارش ظاهر می‌شود، نه بیشتر. نمی‌توانید توقع داشته باشید که حاتمی‏کیا مطلقِ هنر اسلامی را به شما نشان بدهد، چنین نیست. هنر امروز فقط حیثیت فردی دارد و از غیر طریق هنرمند در عالم نازل نمی‌شود. هیچ کاری هم با آن نمی‌شود کرد. همین است که هست. هنر امروز مثل کوزه‌گری نیست که با چیز دیگری هم سر و کار داشته باشد، مثلا از آن در زندگی استفاده شود و با آن آب بخورند و ...

در عین حال، مثلاً جوهر هنر هم در تناسب‌هایی که پیدا می‌کند، در نقش و نگار و رنگ‌ها و... به نحوی تجلی کند. هنر جدید اصلاً هنر برای هنر است؛ نقاشی برای نقاشی است، سینما برای سینماست، تئاتر برای تئاتر است، گرافیک برای گرافیک است. هیچ یک هم در خدمت چیز دیگری غیر از خود در نمی‌آید. این هنر فقط از طریق هنرمند، از طریق پرورش هنرمند مسلمان، مسخّر می‌شود. تنها راه همین است و هیچ راه دیگری هم ندارد. تنها راه این است که شما یک نظام آموزشی طراحی کنید که هنرمند مؤمن پرورش بدهد. منتها باید تکنیک را به او آموزش بدهید. چون در دنیای جدید، در همه محصول دنیای جدید، روش‌ها و ابزار اصالت دارد. حتی ماشین رخت‏شویی هم که می‌خرید، یک بروشور دارد که باید بخوانید تا بفهمید چطور از آن استفاده کنید. حتی استفاده از ماشین رخت‏شویی، روش دارد. این‏طور نیست که هر کس بتواند از آن استفاده کند. باید یاد بگیرد. دستور زبان سینما را هم باید یاد گرفت. بعد، اگر سینماگر به معنای حقیقی لفظ، مؤمن بود، اگر نسبت به حقیقتِ عالم مظهریت داشت، کم‌کم سعی می‌کند راه‌هایی برای تسخیر تکنیک سینما پیدا کند و جوهر آن را تسخیر کند که می‌کند. امکان ‏پذیر هم هست. خودم این را در مستندسازی تجربه کرده‌ام و می‌دانم که می‌شود. ۸ سال تجربه کرده‌ام و هنوز هم مشغولم. این کار را می‌شود کرد، جوهر سینما را می‌شود تسخیر کرد. منتها قالب آن را به ‏تنهایی نمی‌شود. و این راهی فردی است که تنها هنرمند می‌تواند با فردیت و شخصیت خود آن را طی کند.

 

رویکردهای اصلی برنامه‌ی آموزشی برای هنر انقلاب اسلامی

آموزش‌های شما هم به ناچار دو بخش خواهد داشت: از طرفی باید تکنیک را که دستور زبان سینما (یا دستور زبان نقاشی، گرافیک، تئاتر و ...) است، تدریس کنید و از طرف دیگر، باید انسان مؤمن پرورش دهید. که «پرورش دادن» انسان مؤمن هم حرف بی‌ربطی است چون ایمان یک امر قلبی است، امر اختیاری و ارادی است و آموزش‏ دادنی نیست. مخالف آموزش نیستم، ولی می‌گویم اصل راه را خود آدم باید برود، به قدم اختیار خودش باید برود و راه دیگری غیر از این ندارد.

اگر بخواهم یک سیستم آموزشی طراحی کنم، این سیستم تا اندازه‌ای با نظام آموزشی موجود تفاوت پیدا می‌کند، ولی در عین حال، بیشتر روی استادها نظر دارم تا سیستم. حرفی در این نیست که باید آدم‌های مؤمنی را گزینش کنید که زمینه داشته باشند. ولی اصلاً این‏طور نیست که مثلاً دو طریقه آموزش داشته باشید، یکی آموزش سینما به طریقه کفار و یکی هم به طریقه مسلمان‌ها، اصلاً این‏طور نیست. آموزش سینما یک راه دارد. چون دارای دستور زبان معین و واحدی است.

دنیا، دنیای اصالت روش‌‏هاست. اگر غیر از این بود، روش‌ها تابع افراد بودند. ولی این‏طور نیست. آموزش سینما یک دستور زبان دارد، کمپوزیسیون قاعده‌هایی دارد، دکوپاژ و میزانسن، قاعده‌هایی دارند. قاعده‌های مشترکی هم وجود دارد. البته آموزش، تفاوت‌هایی متناسب با فردیت هنرمند پیدا می‌کند. مثلاً اگر هنرمند از حدود قاعده‌های معمول و مشترک بگذرد، خودش ابتکار می‌زند و قاعده‌های جدید می‌آورد. سینمای هیچکاک[23] مشخصاً سینمای خود اوست، ولی هیچکاک از قاعده‌های مشترک هم استفاده کرده و بر آنها تسلط داشته است. این‏طور نبوده که همه قاعده‌ها را خود او اختراع کرده باشد.

 

نقد دیدگاه قالب و محتوا به عنوان ظرف و مظروف

همه‌ی مشکلات ما به تصور و تلقی ما از هنر به عنوان ظرف و مظروف باز می‌گردد. این تصور را باید رها کرد. تا وقتی هنر را ظرف می‌دانید و می‌خواهید پیام را به صورت مظروف در آن بریزید، به هیچ جا نمی‌رسید. اصلاً تفکرِ «قالب و محتوا به مثابه ظرف و مظروف» از ریشه منحط است. این تفکر از نظرگاه سنتی درباره هنر نتیجه شده و غیر از اینکه ما را گمراه کند، فایده دیگری ندارد. اصلاً یکی از مهم‏ترین دلیل‌هایی که تا به حال نتوانسته‌ایم به نتیجه درستی برسیم، همین است که متأسفانه هنرمندان این‏طور فکر می‌کنند، اما اصلاً این‏طور نیست. حاتمی‏‌کیا تا خودش جوهر سینما را تسخیر نکرده باشد، نمی‌تواند کاری را کند که الان می‌کند. او با دیگران فرق دارد (نمی‌خواهم اسم بیاورم)؛ دیگران سینما را ظرف تصور می‌کنند و سعی می‌کنند تفکرشان را در آن بریزند. وقتی می‌بینند ظرف به آنها جواب نمی‌دهد، فکر می‌کنند اشتباه کرده‌اند. بعد دوباره می‌نشینند فیلم‌های آمریکایی را نگاه می‌کنند و شخصیت‌های خود را به شخصیت‌های این فیلم‌ها نزدیک می‌کنند. در نتیجه، شخصیت رزمنده ما به «رمبو»[24] نزدیک می‌شود. در ترکیه و جاهای دیگری که فیلم «گذرگاه»[25] فرستاده شده، آن را یک جور «رمبوییسم اسلامی» می‌دانند. واقعاً هم این رمبوییسم اسلامی است، نه هنر اسلامی. سینمایی از این دست -«عملیات کرکوک»، «گذرگاه» و فیلم‏های دیگری از این نوع- رمبوییسم است، منتها این دفعه رمبو، بسیجی است!

اما بسیجی خودش هویت دارد، فرهنگ دارد. سینما را باید به فرهنگ بسیجی نزدیک کنیم، نه بسیجی را به فرهنگ سینما. بسیجی فرهنگ دارد. اگر شما توانستید جوهر سینما را مسخّرِ فرهنگ بسیجی کنید، آن وقت می‌شود به شما «احسنت» گفت. این کار را تا حالا فقط حاتمی‏کیا کرده است. اگرنه، اگر بسیجی را آن‌قدر بکشانید تا به فرهنگ سینما نزدیک شود، می‌شود رمبو و فرقی نمی‏کند. مگر انصافاً بچه‌های ما در جبهه مثل رمبو می‌جنگیدند؟ واقعاً اینها چه جور آدم‌هایی بودند؟

آدم‌هایی با قد و قواره معمولی که در خانواده‌های معمولی به دنیا آمده‌اند، در محله‌های معمولی بزرگ شده‌اند. نه قهرمانند و نه قهرمان‌‏زاده و نه چیز فوق‏‌العاده‌ای در وجودشان هست. بسیجی هستند چون دل‏شان بسیجی است. هویت بسیجی نه در بازوست، نه در میزان قدرت و قوت و نه در مهارت در استفاده از اسلحه. در هیچ‌یک از این‌ها نیست.

 

اهمیت استاد و مدرس در برنامه آموزشی

من  هیچ توصیه‌ی جدیدی غیر از آنچه تدریس می‌شود برای شما ندارم، الا اینکه آدم‏‌های جدیدی بیایند، آدم‌های جدیدی که این تفکر را -که معتقدیم حقیقتِ امر است- به بچه‌ها یاد بدهند. باید کسانی مثل بهروز افخمی، مهرزاد مینویی، ابراهیم حاتمی‏کیا و ... را بیاورید تدریس کنند. سراغ خیلی‌ها نمی‌توانید بروید. آدم‌هایی که شیفته‌ی تمدن غرب‌اند به درد شما نمی‌خورند. اینها سینما را عوضی درس می‌دهند. می‌گویند سینما ظرف است و پیام شما مظروف، پیام‌تان را در این ظرف بریزید. من خودم پای میز مونتاژ و در کارگردانی تجربه کرده‌ام.

عزیز من، نمی‌شود، والله سینما ظرف نیست، اصلاً چیز دیگری است. باید از یک طریق دیگر به آن رسید، باید جوهر آن را تسخیر کرد نه قالبش را. ظرف سینما را نباید تسخیر کرد. جوهرش را باید تسخیر کرد. بحث جوهر، عرَض، ذات و چیزهای دیگر را هم جز در فلسفه، جای دیگری نمی‌شود فهمید. دنیای جدید هم اصلاً مولود فلسفه است و کاری هم نمی‌شود کرد. از من توقع دارید چه کنم؟ بگویم دنیای جدید مولود فلسفه نیست؟ خب هست. بگویم روش‌ها و ابزار اصالت ندارند؟ که دارند. بگویم تکنولوژی از انسان استقلال پیدا نکرده؟ که کرده. بگویم تکنولوژی پیچیده نیست؟ خب هست. بگویم سینما ذات ندارد؟ که دارد. بگویم سینما به‏ راحتی مسخّرِ آدمی‌زاد می‌شود؟ که نمی‌شود. همه‌ی این‌ها هست، چه می‌شود گفت؟ شما می‌گویید یک شیوه کلی پیدا کنیم که همه هنرها را بشود تدریس کرد؟ نمی‌شود.

هر یک از هنرهای جدید یک چیزند. گرافیک یک چیز است، نقاشی یک چیز است، تئاتر یک چیز است، سینما یک چیز است. هیچ‌یک از این ها را نمی‌شود در یک سیستم کلی تدریس کرد. هر یک هم خصوصیت‌های خاصّ خودشان را دارند؛ یعنی اصلاً دنیا این‏طور است، منتها کسانی که غیر این حرف را می‌زنند، چشم‏شان به عالم باز نیست، نمی‌بینند چه خبر است، نمی‌دانند تا چه حد اراده‌شان مقهور واقعه عظیمی است که در طول چند قرن اخیر در کره زمین اتفاق افتاده.

اگر غیر از این بود، ما با وجودِ شخصی مثل حضرت امام دنیا را تسخیر کرده بودیم. مگر شما می‌توانید کسی را قوی‌تر از امام پیدا کنید؟ آن خلیفةاللهیِ موهوبی را که حضرت رسول داشت، امام نداشت. عصمت امام عصمت موهوبی نبود، اما عصمت اکتسابی که بود. ایشان واقعاً عصمت داشت. چنین انسانی می‌آید، ولی باز هم چیزی به نتیجه نمی‌رسد و فقط حرکتی آغاز می‌شود. نهضتی در دنیا آغاز می‌شود که امیدواریم بعدها به نتیجه برسد. ما کمر آمریکا را که نشکستیم، آمریکا هنوز هست، همه دنیا را هم تسخیر کرده و قرار است بعدها یک جنگ بزرگ هم با آمریکا کنیم. این است که به یک معنا هیچ اتفاقی نیفتاده، چون عالم جدید ظرفی نیست که پیام‌مان را در آن بریزیم.

علم جدید هم این‏طور است. علم جدید فقط برای تصرف در طبیعت به وجود آمده، اصلاً با غایت تصرف در طبیعت از طریق ابزارِ تکنولوژی به وجود آمده و به هیچ درد دیگری نمی‌خورد. اگر بگویید علم جدید یک ذره، یک قدم، شما را به حقیقت عالم می‌رساند، والله نمی‌رساند، به خدای لاشریک نمی‌رساند. هیچ چیز غیر از گمراهی برای بشر در آن نیست. جوهر علم جدید را هم باید مثل هنر جدید تسخیر کرد. علم جدید، علم روش‌ها و ابزار است؛ اصلاً متدولوژی است، علم نیست. علم به مفهومی نیست که در گذشته می‌گفتیم انسان را به حقیقت می‌رساند.

علم جدید اصلاً متعرض ماهیت اشیا نمی‌شود و به حقیقت کاری ندارد. صرفاً متدولوژی است، متدولوژی‌ای در خدمت غایتی است. ما چون این غرض و غایت در علم جدید هست، اساساً آن را علم نمی‌دانیم:

چون غرض آمد هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد

غرض وقتی باشد، علم نیست. علم در بی‏ غرضی رشد می‌کند. علم در بی‏ غایتی رشد می‌کند. غرض آدم باید فقط وصول به حق باشد. آنجاست که تازه خدا به او علم حقیقی می‌دهد. علمی که در گذشته‌ها می‌گفتند، همین علم است. نه علمی که الان وجود دارد و چیزی جز متدولوژی تصرف در طبیعت نیست.

همین سؤال‌ها درباره تدریس علم جدید هم مطرح می‌شود. مثلاً مگر در آموزش دانشگاه‌ها توانسته‌ایم سیستمی به وجود بیاوریم که دانشجو از این طرف وارد شود و از آن طرف، درست خارج شود؟ ۱۰۰ نفر می‏ روند و ۸۰ نفرشان غرب‌زده بیرون می‌آیند، برای اینکه چیز دیگری به آنها یاد نمی‌دهیم. ما جز تشکیک در اسلام کار دیگری در دانشکده‌ها نمی‌کنیم. در دانشکده‌ها هیچ کاری جز تشکیک در تفکر و مبانی نظری دین انجام نمی‌شود. دانشکده‌ها ادامه دبیرستان‌ها هستند، دبیرستان‌ها ادامه دبستان‌ها و آن‌ها ادامه کودکستان‌ها و مهدکودک‌ها و همه‌ی این‌ها به نظام کلی غرب پیوسته‌اند. در این سیر واحد و متحد، آدم‌ها طوری پرورده می‌شوند که وقتی از دانشگاه‌ها بیرون می‌آیند، وارد کارخانه‌ها یا اداره‌ها شوند، یعنی به‏ راحتی جذب وضع موجود شوند و در جهت استمرار و بقای وضع موجود کار کنند. دانشکده‌ها هیچ چیز دیگری جز متدولوژیِ حضور در این عالم جدید را یاد نمی‌دهند. برای همین است که کسی به هیچ چیز نمی‌رسد. این‏ همه مهندس و دکتر دارید، همه شبیه هم.

آن وقت‌ها در جلسه‌های جهاد (سازندگی) می‌نشستند و می‌گفتند که ما امسال مثلاً ۸۰ نفر مهندس آب می‌خواهیم. می‌گفتم مگر مهندس آب -بلا نسبت- گوسفند است که شما این‏طور برنامه‌‏ریزی می‌کنید؟ مهندس آب که گوسفند نیست. او اگر دلش بخواهد برای شما کار می‌کند، دلش نخواهد کار نمی‌کند. بنابراین، باید این فرض پشت سخن شما باشد که ۸۰ نفر مهندس آب می‌خواهیم که در خدمت نظام ما کار کنند. آدم‌های پُرتلاشی هم باشند، زرنگ باشند، اهل تنبلی نباشند، دزدی نکنند، از وقت‌شان ندزدند و غیره. اینها باید تعریف داشته باشد...

 

دانشگاه‌ها و مسأله‌ی آموزش هنرمند مسلمان

واقعیت این است که برنامه‌ریزی آن‌ها چندان دور از واقعیت هم نبود. دانشکده‌های ما تفکری را به دانشجویان یاد می‌دهند و همه را طابق النّعل بالنّعل رج می‌زنند و آدم‌ها را تکرار می‌کنند. آدم‌های امروز همه شبیه همند، یعنی اصلاً فردیت از میان برداشته شده. غیر از این که فرد استحاله در جمع پیدا می‌کند، اصلاً فردیت از بین رفته و فردیتی برای بشر نمانده است -مگر در این طرف عالم در جهان سوم، در خاور دور و خاور نزدیک که هنوز کسانی باقی مانده‏‌اند. در آن طرف عالم همه عیناً مثل هم‌اند. نیازهای مشترک و راه‌های مشترکی برای رسیدن به نیازها دارند. تفکر مشترک دارند، تصور مشترکی از روان دارند، تصور مشترکی از خدا دارند، تصور مشترکی از همه چیز دارند. آدم‌هایی عیناً مثل هم، بدون هیچ فردیت یا تشخصی. آنها را رج زده‌اند و برای همین هم به ‏راحتی می‌شود روی آن‌ها برنامه‌ریزی کرد که مثلاً ۸۰ نفر مهندس آب می‌خواهیم؛ ولی در خدمت نظام غربی، نه نظام ما. آنها که نمی‌آیند اینجا کار کنند، چنان که خیلی از دکترهای ما از اینجا رفتند. آنها که نمی‌خواهند اینجا کار کنند، می‌خواهند آزاد باشند، آزادی جنسی داشته باشند، مشروب بخورند و ...

اصلاً این تمدن، تمدن آن‌هاست. تمدن جدید که آدم بار نمی‌آورد. تخصص عالم جدید این است که همه چیز را به شی‏ء تبدیل کند. کلمه، شی‏ء می‌شود. انسان، شی‏ء می‌شود. همه چیز به شی‏ء تبدیل می‌شود. انجماد پیدا می‌کند و به شی‏ء تبدیل می‌شود. معنا هم به شی‏ء تبدیل شده، از درون اشیا بیرون آمده و به تکنولوژی تبدیل شده است. تکنولوژی، صورتِ شیئیت‏ یافته معناست. غایت‌های بشر جدید در صورت تکنولوژی شیئیت پیدا کرده. به همین دلیل، تکنولوژی تعیین تکلیف می‌کند نه انسان.

پس نمی‌شود به همین راحتی گفت تکنولوژی به تسخیر فرد مسلمان در می‏‌آید.

اسلام کجاست؟ از کجا می‌خواهد خود را به این تکنیک بند کند؟

این تکنیک که از عالم باطن و معنا بیرون آمده، تحقق و شیئیت پیدا کرده، چطور می‌خواهید آن را از بیرون بگیرید و به آن چنگ بیندازید؟

اسلام درونی است. کسی که مسلمان می‌شود قدرت بازویش که بیش‏تر نمی‌شود؛ خدا نیرویی به او نمی‌دهد که به محض اینکه اراده کرد، در عالم پرواز کند. یا به محض اینکه اراده کرد، تکنولوژی به تسخیر او دربیاید. اما خدا این‏طور مقرر و مقدر کرده که ما هم از همین وسیله‌ها استفاده کنیم و در عین حال، جوهر آن را تسخیر کنیم. خیلی کار مشکلی است. فقط هم از طریق بشر، از طریق فرد انسان ممکن است. یعنی اول انسان مؤمن باید به دنیا بیاید، انسانی که نسبت به حقیقت عالم و حقیقت اسلام مظهریت دارد، تا بعد همه چیز مسخّر او شود. سینما که هیچ، کامپیوتر و دنیای جدید هم مسخّر او می‌شود، همان‏طور که مسخّر امام بود. او همه چیز را به هم ریخت و رفت. در ۸ سال همه چیز عالم به هم ریخت. امام(ره) هیچ چیز را به حال خود نگذاشت، شکل جغرافیایی و تاریخی دنیا را عوض کرد. امام فقط یک انسان مؤمن بود. از این طریق ممکن است، نه طریق دیگر.

شما هنرمند مؤمن می‌خواهید؟ ایمان چیزی نیست که از طریق دانشگاه بشود آن را تدریس کرد. شما تنها می‌توانید زمینه آن را فراهم کنید، مقدمه‌ها و معرفتی را به او بدهید که خودش بتواند راه را پیدا کند و خود را به آن غایت‌ها برساند، فقط همین. آنجا هم باید به او تکنیک یاد بدهید. تکنیک را هم آدم‌های خاصی باید به او بیاموزند، وگرنه، باز منحرفش می‌کنند، یعنی تفکرِ وسیله و ابزار بودنِ هنر را مطرح می‌کنند. تفکرِ ابزار بودن تمدن جدید را مطرح می‌کنند که اصلاً از ریشه غلط است؛ چون هنر و تمدن جدید ابزار نیست و اگر باشد، برای خود غربی‌هاست، چون خود بشر غربی در ماشین استحاله شده و به همین دلیل، هر دو -انسان و ماشین- یک غایت را دنبال می‌کنند. با این حال، در غرب هم مخالفت و تناقض وجود دارد. بشر جدید خودش هم نمی‌خواهد این وضع را بپذیرد. این مخالفت اول در آثار هنرمندان ظاهر شده و بعد هم دیگران فهمیده‌اند که این دوْرِ باطل است، دور خود چرخیدن است و با این وضع نمی‌شود به جایی رسید. این مسأله است که اکنون مقاومت در مقابل دنیای جدید را برمی‌انگیزد.



[1]Scholasticism: تفکر کلامی - فلسفی رایج در قرون وسطا.

[2] کتاب «انفطار صورت»، مجموعه مقاله‌های سید مرتضی آوینی درباره نقاشی و گرافیک

[3] اشاره به مقاله «نقاشی برای نقاشی» که آوینی در سال ۱۳۷۱ نوشته و در دفتر چهارم کتاب تجسمی «نگاره» - انتشارات برگ، ۱۳۷۵ - چاپ شده و در کتاب «انفطار صورت» از همین نویسنده هم آمده است.

[4] Illustration: تصویرسازی برای کتاب و مجله و امثال آن.

[5] دو مقاله اول کتاب «انفطار صورت».

[6] کارل مارکس (۱۸۸۳-۱۸۱۸)؛ یکی از دو نویسنده «مانیفست کمونیست»، نویسنده کتاب «سرمایه» و مؤسس مارکسیسم؛ آلمانی بود و از سال ۱۸۴۸ در انگلیس زندگی می‌کرد.

[7] نظریه سیاسی و اقتصادی کارل مارکس که می‌گوید مبارزه طبقاتی، دلیل اصلی تحولات تاریخی است و نظام سرمایه‌‏داری ناچار، جای خود را به جامعه بی‌طبقه سوسیالیستی و نهایتاً کمونیسم خواهد سپرد.

[8] نویسنده وابسته به حزب توده و از مبلغان مارکسیسم در ایران که در اواخر عمر خود، از این ایدئولوژی رو گرداند و خطّ مشی و فعالیت حزب توده در تاریخ معاصر ایران را به نقد کشید.

[9] فروغ فرخ‏زاد (۱۳۴۵–۱۳۱۳)؛ شاعر.

[10] مرتضی ممیّز (۱۳۸۴-۱۳۱۵)؛ گرافیست.

[11] جورج اُرول، قلعه حیوانات، امیر امیرشاهی، نهم، جامی، تهران، ۱۳۷۵.

[12] مقصود، غزل مشهور امام خمینی(ره) است با مطلع «من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم».

[13] شیخ محمود شبستری، گلشن راز، منوچهری، تهران، ۱۳۷۱.

[14] ملاهادی سبزواری، منظومه، قم، دارالعلم.

[15] به کارگردانی حبیب کاوش، ۱۳۶۹.

[16] به کارگردانی جمال شورجه، ۱۳۷۰.

[17] noitamotua

[18] Paradox: شُبهه.

[19] Franz Kafka (4291 - 3881): داستان‏‌نویس چکسلواکى‌‏الاصلِ اتریشى.

[20] اشاره به کتاب: کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، عزت‏‌اللَّه فولادوند، 4 ج، خوارزمى، تهران، 1364.

[21] اشاره به مصاحبه کارل پوپر با مجله «اشپیگل»، مندرج در ماهنامه «آدینه»: براى صلح باید جنگ به راه انداخت، عیسى پهلوان و صادق صادقی‌پور (ترجمه)، 72، مرداد 1371، ص 62.

[22] اشاره به آیات 97 و 98 سوره نساء.

[23] آلفرد هیچکاک (۱۹۸۰ - ۱۸۹۹)؛ فیلم‌‏ساز انگلیسی.

[24] قهرمان تعدادی از فیلم‏‌های آمریکایی که یک تنه به جنگ انبوهی از دشمنان می‌‏رود. رمبو اولین بار در فیلم «اولین خون» (تِد کاچف، ۱۹۸۲) معرفی شد.

[25] به کارگردانی شهریار بحرانی، ۱۳۶۵.