۳ مطلب با موضوع «غرب‌زدگی» ثبت شده است

اقتَرَبَت السّاعه

اکنون دیگر نوبت قلم در کشیدن است. پس به ذکر خیری از بزرگان تمام کنم و به پیشگویی مانندی که پیشگویی نیست، بلکه نقطه‌ی ختام متحتم راهی است که ما را و بشریت را در آن می‌برند.

«آلبرکامو» نویسنده‌ی فقید فرانسوی کتابی دارد به اسم «طاعون». شاید شاهکارش باشد. داستان شهری است در شمال افریقا که معلوم نیست چرا و از کجا طاعون در آن رخنه می‌کند. درست همچو چیزی شبیه به تقدیر. شاید هم از خود آسمان. اول موش‌های بیمار وحشت‌زده از سوراخ‌های خود بیرون می‌ریزند و در کوچه‌ها و راهروها و خیابان‌ها آفتابی می‌شوند و یک روزه هر زباله‌دانی از اجساد کوچک آن‌ها، بالکه‌ی سرخی برکنار دهان هرکدام انباشته می‌شود و بعد مردم می‌گیرند و می‌گیرند و می‌گیرند و بعد می‌میرند و می‌میرند و می‌میرند؛ تا آن جا که زنگ ماشین‌های نعش‌کش، یک دم فرو نمی‌نشیند و نعش مردگان را برای آهک سود کردن، باید به زور سرنیزه از بازماندگان‌شان گرفت و به گورستان برد. ناچار شهربندان می‌کنند و در درون آن حصار طاعون زده، هر یک از اهالی شهر، برای خود تکاپویی دارد: یکی در جست و جوی چاره‌ی سرطان است؛ یکی در جست و جوی مفرّی است؛ یکی در جست و جوی مخدّرات است و یکی هم به دنبال بازار آشفته می‌گردد. در چنان شهری، گذشته از سلطه‌ی مرگ وکوشش نومیدانه‌ی بشری، برای فرار از آن و غمی که هم چو غباری در فضا است، آنچه بیش از همه به چشم می‌آید، این است که حضور طاعون -‌این عفریت بوار‌- فقط ضربان گام هر کس را در هر راهی که پیش از آن می‌رفته، سریع‌تر کرده است. اگر به حق بوده یا نا به حق و اگر اخلاقی بوده یا ضد اخلاق -حضور طاعون هیچ کس را از راهی که تاکنون می‌رفته، باز نداشته که هیچ- او را در همان راه به دور افکنده است... عین ما که به طاعون غرب‌زدگی دچاریم و فقط ضربان فسادمان تندتر شده است. کتاب طاعون که درآمد، کسانی از منقدان (دست راستی‌هاشان) گفتند که کامو شهر طاعون‌زده را رمزی از اجتماع شوروی گرفته است. دیگران (دست چپی‌هاشان) گفتند که در آن کتاب نطفه‌ی نهضت الجزایر را نشانده است و دیگران بسی حرف‌های دیگر زدند که نه به یادم مانده و نه اینجا مناسبتی دارد... اما خود من -نه به علت این اشاره‌ها که برای کشف حرف اصلی نویسنده- دست به ترجمه‌اش زدم و کار ترجمه به یک سوم که رسید فهمیدم؛ یعنی دیدم حرف نویسنده را؛ و مطلب که روشن شد، ترجمه را رها کردم. دیدم که «طاعون» از نظر آلبرکامو «ماشینیسم» است. این کشنده‌ی زیبایی‌ها و شعر و بشرّیت و آسمان.

این قضایا بود و بود تا نمایش نامه‌ی «اوژن یونسکو» فرانسوی در آمد. به اسم «کرگدن». باز شهری است و مردمش و همه بی‌خیال همان زندگی عادی‌شان را می‌کنند؛ ولی یک مرتبه مرضی در شهر شایع می‌شود. متوجه باشید که مثل طاعون (و مثل غرب زدگی = وبازدگی)، باز هم سخن از یک بیماری مسری است و چه باشد این مرض؟، کرگدن شدن! اول تب می‌آید، بعد صدا برمی‌گردد و کلفت و نخراشیده می‌شود، بعد شاخی روی پیشانی در می‌آید و بعد قدرت تکلم بدل می‌شود، به قدرت نعره‌های حیوانی کشیدن و بعد پوست کلفت می‌شود و الخ... و همه می‌گیرند. خانم خانه‌دار، بقال سرگذر، رییس بانک، معشوقه‌ی فلانی و همین جور و همه سر به خیابان می‌گذارند و شهر را و تمدن را و زیبایی را لگدکوب می‌کنند. البته برای فهمیدن حرف این نویسنده، دیگر احتیاجی نبود به اینکه کتابش را ترجمه کنم[1]؛ اما همیشه در این خیال بوده‌ام که روزی این نمایش‌نامه را به فارسی درآورم و در حاشیه‌اش گله به گله، نشان بدهم که هم شهری‌های محترم ما نیز چه طوری روز به روز دارند به طرف کرگدن شدن می‌روند؛ که آخرین راه حل مقاومت در برابر ماشین است.

و باز این قضایا بود و بود تا در این اواخر (سال ۱۳۴۰) فیلم «مهر هفتم» را در تهران دیدیم. اثر «اینگمار برگمن» سوئدی. فیلم سازی از منتهاالیه شمالی دنیای غرب. آدمی درست از جوار شب‌های قطبی. داستان فیلم، در قرون وسطا می‌گذرد. در سرزمینی باز هم طاعون زده. شوالیهای خسته و شکست خورده و وازده از جنگ‌های صلیبی برگشته که در آن هرگز به جستن حقیقت دست نیافته است؛ چون در اراضی قدس، همان چیزهایی را دیده است که امروز بازماندگان فرنگی او، در دنیای استعمارزده‌ی شرق و آفریقا می‌بینند و این شوالیه برخلاف فرنگیان امروز، در سفر خود به شرق، به جست و جوی نفت و ادویه و ابریشم نیامده است، به جست و جوی حق آمده. آن هم حق‌الیقین. یعنی می‌خواسته در اراضی مقدس فلسطین، خدا را ببیند و لمس کند. درست هم‌چو حواریون مسیح که چون گمان کردند خدا را دیده‌اند، کرنای بشارت مسیحی را در چهارگوشه‌ی عالم زدند. این شوالیه سوئدی هم که از جوار شب‌های دراز قطبی، تا متن روشنایی خیره‌کننده‌ی آفتاب شرق آمده است، خدا را می‌جوید، اما به جای او، هر دم شیطان پیش پای اوست. گاهی در لباس حریف شطرنج، گاهی در لباس مردم کلیسایی و همیشه در سیمای عزراییل که تخم طاعون را در آن سرزمین پاشیده و اکنون درو کننده‌ی جان آدمیان است و در متن چنین روزگاری که شوالیه‌ی ما خسته از جست و جوی حق بازگشته، کلیسا آیه‌ی عذاب می‌خواند و وعید روز قیامت را می‌دهد و نزدیک شدن ساعت را. اشاره به اینکه زمانه‌ی ایمان که سرآمد، دوره‌ی عذاب است. زمانه‌ی اعتقاد که به سررسید، دوران تجربه است و تجربه هم به بمب اتم می‌کشد. اینها اشارات او است؛ یا دریافت من از اشارات او.

و اکنون منِ کم‌ترین -نه به عنوان یک شرقی- بلکه درست به عنوان یک مسلمان صدر اول که به وحی آسمانی معتقد بود و گمان می‌کرد که پیش از مرگ خود در صحرای محشر، ناظر بر رستاخیز عالمیان خواهد بود، می‌بینم که در «آلبر کامو» و «اوژن یونسکو» و «اینگمار برگمن» و بسی دیگر از هنرمندان و همه از خود عالم غرب، مبشر همین رستاخیزند. همه دل‌شسته از عاقبت کار بشریت‌اند. «اروسترات» سارتر چشم بسته، رو به مردم کوچه، هفت تیر می‌کشد و قهرمان «نابوکوف» رو به مردم، ماشین می‌راند و «مورسو»ی بیگانه، فقط به علت شدت سوزش آفتاب، آدم می‌کشد؛ و این عاقبت‌های داستانی، همه برگردانی‌اند از عاقبت واقعی بشریت. بشریتی که اگر نخواهد زیر پای ماشین له بشود، باید حتما در پوست کرگدن برود و من می‌بینم که همه‌ی این عاقبت‌های داستانی، وعید ساعت آخر را می‌دهند که به دست دیو ماشین (اگر مهارش نکنیم و جانش را در شیشه نکنیم) در پایان راه بشریت، بمب ئیدروژن نهاده است!

به همین مناسبت، قلم خود را به این آیه، تطهیر می‌کنم که فرمود: «اقتربت الساعه و انشق القمر...»



[1] اگر چه عاقبت این کار را کردم.

غرب‌زدگی، جلال آل احمد، آدینه سبز1392، صص185-189

کمی هم از ماشین‌زدگی

خوشبختی غرب در این است که از وقتی دایره‌المعارف‌نویسانش کار خود را تمام کردند، دیگر احتیاجی به وجود این نوع حشرات که برشمردم ندارد. یعنی دیگر نیازی ندارد به وجود عقل‌کل‌ها و معلم اول‌ها و انبان‌های متحرّک معلومات بشری، هم به این مناسبت بود که در آنجا تقسیم کار پیش آمد و آن وقت متخصص‌ها پیدا شدند؛ اما تخصصی که غربی می‌پرورد، شخصیت به همراه ندارد و ما درست از همین جا باید شروع کنیم. یعنی از این‌جا که متخصص با شخصیت بپروریم. آیا فرهنگ ما قادر به تربیت چنین آدم‌هایی هست؟ و اگر نیست چرا؟ و عیب کار از کجاست؟ همان را باید جست و برطرف کرد.

به این طریق اگر در غرب به اجبار تکنولوژی (و سرمایه‌داری) یعنی بر اثر ماشین‌زدگی، تخصص را جانشین شخصیت کرده‌اند، ما به اجبار غرب‌زدگی به جای شخصیت و تخصص هردو، هرهری مآبی را گذاشته‌ایم و غرب‌زده پروردن را. تکرار می‌کنم که مدارس ما و فرهنگ و دانشگاه ما، یا به عمد یا به جبر، ناآگاه زمانه همین نوع آدم‌ها را می‌پرورند و تحویل رهبری مملکت می‌دهند. آدم‌های غرب‌زده‌ی پا در هوایی که به هر مبنای ایمانی، بی‌ایمانند. نه حزب دارند، نه آمال بشری و نه سنن و نه اساطیر. پناه برنده به یک نوع ابیقوری مآبی عوامانه و منحرف و خنگ شده به لذات جسمی، و چشمی دوخته به اسافل اعضا و به ظواهر گذرا. نه در بند فردا و همه در بند امروز؛ و همه‌ی اینها به کمک رادیو و مطبوعات و کتب درسی و لابراتوارهای دربسته و غرب‌زدگی رهبران و کج‌فکری از فرنگ برگشته‌ها و کلیله و دمنه مأبی ادبیات‌دیده‌های نبش‌قبرکن! و آن وقت حکومت‌های ما که حتی به کمک تمام قدرت خود، نمی‌توانند آرایشی حتی در ظاهر به این وضع بدهند، هر روز برای ایجاد غفلت و به خواب کردن مردم به ملم تازه‌ای دست می‌زنند. و این ملم‌ها هرچه باشد، از سه نوع خارج نیست؛ یعنی از سه مالیخولیای زیر به در نیست:

اول مالیخولیای بزرگ‌نمایی. چون هر مرد کوچکی، بزرگی خود را در بزرگی‌هایی که به دروغ به او نسبت می‌دهند، می‌بیند. در بزرگی تظاهرات ملّی و جشن‌های ولخرج و طاق نصرت‌های پرپری و جواهرات بانک ملّی و سر و لباس و زین و یراق سواران! و منگوله‌ی فرماندهان نظامی و ساختمان‌های عظیم و سدهای عظیم‌تر که خیلی حرف و سخن‌ها درباره‌ی اسراف سرمایه‌ی ملی در ساختن آن‌ها می‌گویند... و خلاصه در آن چه چشم‌پرکن است. چشم آدم کوچک را پرکن، تا خودش را بزرگ بپندارد!

دوم مالیخولیای افتخار به گذشته‌های باستانی؛ گرچه این نیز دنباله‌ی مالیخولیای بزرگ‌نمایی است؛ ولی چون بیشتر با گوش کار دارد، جدا آوردمش. این نوع مالیخولیا را بیشتر می‌شنوی: لاف در غربت زدن، تفاخرات تخرخرانگیز کوروش و داریوش، من آنم که رستم یلی بود در سیستان، و آن چه تمام رادیوهای مملکت را پر می‌کند و از آن راه مطبوعات را. این مالیخولیا نیز گوش پرکن است: کارگر جوان خسته‌ای را دیده‌اید که شبی تاریک از کوچه‌ای خلوت می‌گذرد؟ لابد شنیده‌اید که اغلب آواز می‌خواند؟ و می‌دانید چرا؟ چون تنهایی می‌ترسد. با صدای خودش، گوش خودش را پر می‌کند و از این راه، ترس را می‌راند و نمی‌دانم توجه کرده‌اید یا نه که رادیو، درست همین نقش را دارد. رادیو همه جا باز است، فقط برای اینکه صدایی بکند. گوش را پرکند.

سوم مالیخولیای تعاقب مداوم است. این که هر روز دشمنی تازه و خیالی برای مردم بی‌گناه بسازی و مطبوعات و رادیو را از آنها بیانباری، تا مردم را بترسانی و بیشتر از پیش، سر در گریبان فروشان کنی و واداری‌شان که به آن چه دارند، شکر کنند. این تعاقب مداوم، صُوَر گوناگون دارد. یک روز کشف شبکه‌ی حزب توده بود، روز دیگر مبارزه با تریاک، بعد مبارزه با هرویین، بعد قضیه‌ی بحرین، یا دعوای با عراق، سر شطّ‌العرب، بعد داستان آدم‌های بچه دزد، بعد همین رعبی که از سازمان امنیت در دل‌ها افکنده‌اند...

غرب‌زدگی، جلال آل احمد، آدینه سبز1392، صص181-184

ما به آدم‌های کله‌شق و ناسازگار نیاز داریم!

اگر بتوان نقشی برای فرهنگ ما قائل شد، کشف شخصیت‌های برجسته است که بتوانند در این نابسامانی اجتماعی ناشی از بحران غرب زدگی، عاقبت این کاروان را به جایی برسانند. هدف فرهنگ ما چنین که هست نباید و نمی‌تواند هم درست کردن و همسان کردن و سر و ته یک کرباس کردن آدم‌ها باشد، تا همه وضع موجود را تحمل کنند و با آن کنار بیایند. به خصوص برای ما که در این روزگار تحول و بحران به سر می‌بریم و در چنین دوره‌ای از برزخ اجتماعی که ما می‌گذرانیم، فقط به کمک آدم‌های فداکار و از جان گذشته و اصولی (که در عرف عوامانه‌ی روان‌شناسی ایشان را «ناسازگار»، «کلّه‌شق» و «نامتعادل» می‌خوانند) می‌توان بار این همه تحول و بحران را کشید و سامانی به این در هم ریختگی اجتماعی داد که در این دفتر دیدیم.

... وظیفه‌ی فرهنگ و سیاست مملکت در این روزگار، کمک دادن است به مشخص شدن اختلاف‌ها و تضادها. به اختلاف میان نسل‌ها، میان طبقات، میان طرز تفکرها. تا بتوان دست کم دانست که چه مشکلاتی در راه است و مشکلات که روشن شد، البته که راه‌حل‌ها نیز یافته خواهد شد. وظیفه‌ی فرهنگ، به خصوص مدد دادن است به شکستن دیوار هر مانعی که مرکز فرماندهی و رهبری مملکت را در حصار گرفته است و آن را «انحصاری» کرده است. غرضم «دموکراتیزه» کردن رهبری مملکت است؛ یعنی آن را از انحصار این و آن کس یا خانواده درآوردن. بیش از این نمی‌توان صراحت داشت. وظیفه‌ی فرهنگ، ریختن و شکستن هر دیواری است که پیش پای ترقی و تکامل افراشته و مدد دادن است به آن طرف معادله‌های ذهنی و واقعی و انسانی که از آینده است؛ نه به آن طرفی که در حال زوال است و درخور روزگار ما نیست. فرهنگ و سیاست ما باید از قدرت‌های جوان و تند و محرک، به عنوان اهرمی استفاده کنند که تاسیسات کهن را به همه‌ی سنگین‌باری‌شان به طرفه العینی از جا برکند و از آن‌ها هم چون مصالحی برای ساختن دنیایی دیگر استفاده کند.

در این دوران تحول، ما محتاج به آدم‌هایی هستیم «باشخصیت» و «متخصص» و «تندرو» و «اصولی». نه به آدم‌هایی غرب‌زده، از آن نوع که برشمردم. نه به آدم‌هایی که انبان معلومات بشری‌اند، یا همه‌کاره‌اند و هیچ‌کاره، یا تنها مرد نیک‌اند و آدم خوب، یا سر به زیر و پا به راه، یا آدم‌های سازش‌کار و آرام، یا جنت مکان و حرف شنو! این آدم‌ها بوده‌اند که تاریخ ما را تاکنون چنین نوشته‌اند. دیگر بس‌مان است.

غرب‌زدگی، جلال آل احمد، آدینه سبز1392، صص178-181

فقر واقعی ، آن گرد و خاکیست که روی کتابهایمان نشسته است ...
وقتی در ایستگاه اتوبوس نشسته ایم ...
یا وقتی سوار مترو هستیم یا پشت در اتاق مدیری منتظر هستیم یا ...
می توانیم ثروتمند شویم
فقر واقعی ، آن گرد و خاکیست که روی کتابهای‌مان نشسته است ...
وقتی در ایستگاه اتوبوس نشسته‌ایم ...
یا وقتی سوار مترو هستیم یا پشت در اتاق مدیری منتظریم یا ...
می‌توانیم ثروتمند شویم