<نامه یازدهم | نامه سیزدهم>

میرزای عزیز!... بازماندگان قوم تروگلودیت به علت شرارت از بین رفتند و قربانی ستمگریهای خود شدند. اما در میان خانوادههای بی شمار آن قوم، در هجوم آن بیماری هولناک تنها دو خانواده جان سالم به در بردند. و عجیب آن بود که سرپرستهای آن دو خانواده، در این سرزمین عدالتستیز، با دیگران متفاوت بودند و این دو مرد از انسانیت بهرهای داشتند و دلبسته تقوا و عدالت بودند، و سالها بود که با ترحم و تأسف به سرنوشت قوم خود مینگریستند. و این دو مرد که خانواده خود را دوست میداشتند و میخواستند آنها را سعادتمند کنند، به فکر افتادند که نظام تازهای برای افراد بازمانده قوم خود به وجود بیاورند، و به آنها بفهمانند که منافع فرد در منافع جامعه نهفته است، و اگر کسی از جامعه جدا شود رو به نابودی میرود، و میگفتند که در نظام جدید، کار و کوشش مشترک باید در جهت منافع و مصالح مشترک باشد1، و درگیریها و اختلافات از بین برود، و هدفشان این بود که در جمع خانوادههای خویش فضایی لبریز از دوستی و همدلی بر اساس عدالت و تقوا به وجود آورند، و میگفتند که با عدالت اجتماعی، خود نیز بهره‌مند خواهیم شد و به نیکی و احسان دست خواهیم یافت.

چندی نگذشت که این دو به مطلوب خود رسیدند و فرزندانشان با تقوا بار آمدند و سالها بعد بچهها بزرگ شدند و ازدواج کردند و فرزندان آنان نیز با شرافت و تقوا انس گرفتند و همه با هم یگانه و همراه بودند و هر یک نمونهای بودند از پارسایی و پرهیزکاری.

تروگلودیتهای جدید با انصاف و عدالت خو گرفته بودند وخدایان را گرامی میشمردند. فرزندان آنها وقتی به سن رشد می‌رسیدند و خدایان خود را میشناختند، یاد میگرفتند که از خدایان بترسند و آنها را عزیز بشمارند و احساسات مذهبی و خلق و خوی آنها که در گذشته به خشونت گرایش یافته بود، این بار به آرامش و ملایمت می‌گرایید2.

آنان برای نیایش خدایان خود، جشنها میگرفتند و در این مراسم دختران جوان خود را با گلها می آراستند و آنان همراه پسران جوان به آهنگ موسیقی روستایی میرقصیدند؛ در این جشنها همه شاد و خوش بودند، و قلبهای جوانان از دلدادگی سخن میگفتند و دختران جوان با رنگ به رنگ شدن چهره خود اسرار نهانی را آشکار می‌کردند و با رضایت پدران این عشقها به ازدواج میانجامیدند، و مادران با شادمانی شاهد پیوند شیرین و پایدار فرزندان خود بودند.3

و هرگاه به معبدی میرفتند، از خدایان میخواستند که همیشه با آنان مهربان باشند، و ثروت بسیار از خدایان خود نمیخواستند، زیرا ثروت در نظرشان چندان ارزشمند نبود. اما آرزو میکردند که پدرانشان سالم باشند و برادرانشان متحد، و زنهایشان با محبت و فرزندانشان مطیع. و دخترها هر وقت به معبد میرفتند، از خدایان سفیدبختی میطلبیدند.

شامگاهان، که گلهها از چرا باز میگشتند و گاوهای خسته خیشها را با خود باز میآوردند، این بازماندگان قوم تروگلودیت در گوشهای دور هم جمع میشدند و غذای سادهای میخوردند و درباره بیعدالتیهای اجدادشان، و زندگی همراه با تقوا و فضیلت خود داستانها میگفتند، و گاهی با سرود و ترانه عظمت خدایان خود را میستودند و معتقد بودند که خدایان لطف و محبت خود را از کسانی که در نهایت فروتنی از آنان چیزی بخواهند، دریغ نمیدارند، و به کسانی که از آنان میترسند، خشم نمیگیرند... و از لذتهای زندگی ساده روستایی و خوشبختی کسانی که با معصومیت عمر میگذرانند، چیزها میگفتند، و در دل شب به خوابگاه میرفتند و با رویاهای خوش شب را به صبح میرساندند.

طبع آنها کمتر به ارضای خواهشهای نفسانی تمایل مییافت، و همیشه در فکر بهتر زیستن قوم خود بودند. در این سرزمین خوشبخت، مردم با حرص و طمع بیگانه بودند و هر کس مال بیشتری داشت، بیشتر به دیگران کمک میکرد. و این قوم مثل یک خانواده شده بودند، و گلههایشان غالبا با همدیگر میآمیختند، و خود را به زحمت نمیانداختند تا گلهها را از هم جدا کنند و هر کس سهم خود را بردارد.

از ارزروم، ششم جمادی الثانی، ۱۷۱۱


1مونتسکیو در این نامه از «منافع مشترک» نام میبرد، و مجموعة افکار اجتماعی او در این اصطلاح خلاصه می شود. چون معتقد بود که منافع جامعه نمیتواند با منافع فرد مغایر باشد.

2این گروه مذهب مشخص نداشتند و احساسات مذهبی آنها از دلهای پاکشان برمیآمد و مونتسکیو با نقل این داستان میخواهد کاربرد «مذهب طبیعی» را در روابط اجتماعی انسانها نشان بدهد.

3مونتسکیو در این قسمت از «تلماک» الهام گرفته است.