<نامه دهم | نامه دوازدهم>

میرزای عزیز!.. تو عاقل و خردمندی، و بهتر از من جواب این سؤال را میدانی. و شاید به قصد آزمایش نظر مرا پرسیدهای، و من در آن حد و مرتبه نیستم که به تو چیزی بیاموزم.

به هر حال از حسن ظن تو ممنونم و خوشحالم که دوستی چون تو دارم.

اما در مورد وظیفهای که به عهده من گذاشتهای، نمیخواهم جواب ترا با روایتهای پیچیده و نامعقول بدهم. زیرا معتقدم که بعضی از حقایق را به گونهای باید گفت که شنونده به جای آن که بپذیرد، آن را احساس کند و حقایق مربوط به اخلاق و معنویات در این ردیفاند. و شاید داستانی که میخواهم بگویم بهتر از بحثهای دقیق و پیچیده فلسفى قضیه را روشن کند:

روزی روزگاری، در گوشهای از سرزمینهای عربی1 قومی به نام تروگلودیت زندگی میکرد که نسبشان به اقوام وحشی و غارنشین باستانی میرسید. و اگر روایات تاریخ نویسان را باور کنیم، این قوم بیشتر به حیوانات میماندند تا به آدمیزادگان. زیاد بدریخت نبودند، مثل خرس پشمالو نبودند، نعره نمیکشیدند، اما شرور و وحشی بودند، و در میان آنها اثری از انصاف و عدالت دیده نمیشد.

پادشاهی داشتند که از قوم و نژاد دیگری بود، و سعی می کرد که اصلاح و تربیتشان کند تا از شرارت دست بردارند، اما این قوم بر ضد او متحد شدند و توطئهها کردند و سرانجام او را کشتند، و خانواده او را قتل عام کردند.

و بعد از برانداختن پادشاه، دور هم جمع شدند و بعد از گفت و شنودهای بسیار، این بار به جای پادشاه شورایی را انتخاب کردند و داوری و قضاوت در امور را به عهده اعضای شورا گذاشتند، و دیری نگذشت که با اعضای این شورا هم در افتادند و زیربار امر و نهی آنها نرفتند و همه شان را کشتند.

این قوم بعد از براندازی شورای حکومتی بار دیگر از قید و بند رها شدند، و دیگر حاضر نبودند جز طبع وحشی خویش از هیچ چیز و هیچ کس پیروی کنند. و از آن پس هرکس تنها به منافع خود میاندیشید و به مصلحت و منفعت دیگران توجهی نداشت.

این قوم زندگی را این چنین میپسندید و هرکس برای رفاه حال خود دست به هر کاری میزد و میگفت: «چرا من باید برای رفاه دیگران زحمت بکشم؟ من باید به فکر خود و رفاه و خوشبختی خود باشم و دیگر هیچ... و حالا که میتوانم با کار و زحمت خود زندگی خوبی داشته باشم، چرا باید غم کسانی را بخورم که بینوا و بدبخت اند؟»

هر سال وقتی که فصل کشت و بذرافشانی میرسید، هرکسی میگفت: «من مزرعهام را شخم میزنم و زیر کشت میبرم تا قوت و غذای خود را فراهم کنم، و برای بیشتر از آن خود را به زحمت نمیاندازم

اما زمینهای مزروعی این منطقه یکشکل و یکجور نبودند. یک قسمت خشک و بی حاصل و کوهستانی بود، و قسمت دیگر که در پائین دست بود از آب چشمهها و جویبارها مشروب میشد و محصول خوبی داشت و هر سال که باران نمیآمد کشتزارهای کوهستانی بیحاصل میماند، و گروهی از کوهنشینان از گرسنگی تلف میشدند. اما کسانی که در پایین دست بودند از خشکسالی زیان نمیدیدند و برعکس هر سال که بارندگی فراوان بود، زمینهای منطقه کوهستانی بسیار حاصلخیز میشد و سیلاب اراضی پایین دست را فرا میگرفت و همه کشتهها را از زمین میبرد، و این بار نوبت مردم پایین دست بود که از گرسنگی عذاب بکشند، و کوهنشینان آه و زاری آنها را میشنیدند و به یاری نمیشتافتند.

یکی از مردان این قوم زن بسیار زیبایی داشت. همسایهاش عاشق این زن شد و او را ربود. آن دو مرد با هم درگیر شدند و زد و خورد کردند، و سرانجام نزد کسی رفتند تا بین آن دو داوری کند، و آن مرد گفت: «برای من فرق نمیکند که این زن مال کدامیک از شما دو نفر باشد، باید بروم و زمینم را شخم بزنم و حاضر نیستم وقتم را برای رفع این اختلاف تلف کنم. بروید و مزاحم من نشویدو آن دو او را به حال خود گذاشتند تا برود و زمینش را شخم بزند. و شوهر آن زن که زورش به مرد همسایه نمیرسید، ناچار به راه افتاد تا به خانه خود بازگردد. در بین راه زن بسیار زیبایی را دید، و به یاد آورد که این زن همسر همان مردی است که حاضر نشده بود درباره اختلاف او و همسایهاش قضاوت کند، و او نیز برای تلافی زن زیبای او را ربود و به خانه برد.

در گوشه دیگری از این سرزمین کوچک، مردی مزرعهای داشت بسیار حاصلخیز، که برای آبادی آن شب و روز زحمت می کشید. دو نفر از همسایههای او متحد شدند و به زور آن مرد را از مزرعهاش بیرون راندند و صاحب آن شدند. چند ماهی این دو نفر با همدیگر کشت و کار میکردند، تا آن که یکی از آن دو به طمع افتاد و شریک خود را کشت و به تنهایی صاحب مزرعه شد. اما مالکیت او هم دوامی نداشت، دو نفر دیگر آمدند و او را کشتند و صاحب آن مزرعه حاصلخیز شدند.

یکی از مردان بینوای این قوم، که جز مقداری پشم گوسفند دارایی دیگری نداشت، پشمها را برد و به بازرگانی فروخت. اما بازرگان بعد از رفتن مرد بینوا به فکر فرو رفت و با خود گفت: «پولی که به این مرد دادم بهای دو پیمانه گندم است. و من این پشمها را بعد از مدتی به چهار برابر این قیمت میفروشم که معادل هشت پیمانه گندم خواهد بودبا این وصف، بازرگان به سودی که در این معامله برده بود، قانع نبود. به کلبه این مرد فقیر رفت و به او گفت: «من صلاح ترا میخواهم. این روزها فقر و گرسنگی بیداد میکند و گندم به آسانی به دست نمیآید. پس بهتر است پولی را که به تو دادم پس بدهی تا یک پیمانه گندم به تو بدهم که در این روزهای قحطی از گرسنگی تلف نشوی

روز و روزگار در این سرزمین با ظلم و بیعدالتی میگذشت. تا آن که بیماری مرگباری آمد و عده زیادی را به هلاکت رساند، پزشک با تجربهای به آن حدود رفت و گروهی از بیماران نیمه جان را درمان کرد و از مرگ نجات داد و بعد از مدتی که خطر آن بیماری از منطقه دور شد، پزشک نزد کسانی رفت که آنها را مداوا کرده بود، و دستمزد خود را مطالبه کرد. اما هیچ کس حاضر نشد که حتی یک سکه به او بدهد و پزشک ناچار خسته و کوفته به شهر و دیار خود بازگشت. چندی بعد بار دیگر همان بیماری مرگبار به سراغ آن قوم آمد، چند نفری هراسان رفتند و آن پزشک را یافتند و از او خواستند که برای درمان بیماران به آن دیار برود. و او در جواب گفت: «بهتر است به سرزمین خود برگردید. روح و فکر شما آلوده است. و اصلا لیاقت آن را ندارید که روی زمین زندگی کنید. در سر تا پای شما ذرهای انسانیت یافت نمیشود. اگر من برای درمان شما به آن سرزمین بیایم به خدایان ناسپاسی کردهام. زیرا خدایان این بیماری را برای نابودی شما فرستادهاند و من نمیتوانم با خشم خدایان درگیر شوم

از ارزروم، سوم جمادی الثانی، ۱۷۱۱


1 هرودت و پومپونیوس ملا و بعضی از تاریخ نگاران قدیم از قومی وحشی که در غارها زندگی میکردند، و طرز عجیب زندگی آنها داستانها گفتهاند. اما این قوم بر اساس نوشتههای مورخان، در جنوب لیبی (در آفریقا) زندگی میکردند نه در سرزمین های عربی