گیله مرد، عاقبت، فاصله را در نظر گرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را می‌خواهم.

آذری، صدایش هم مثل جثهاش بود.

-هاه! این را باش! عسل مرا می خواهد. کوه الماس را. همه ی کندوهای عسل دنیا را، یکجا میخواهد! به همین بچگی، دوسال در زندان نامردان ساواک بوده. میفهمی؟

-بله آقا. دوسال سخت، با شکنجه. می‌دانم.

-از تو خیلی سر است؛ از هر لحاظ.

-میدانم. شاید برای همین هم میخواهمش.

-قدش، دو برابر توست.

-اما من، خودش را میخواهم، نه قدش را.

-قدش را چطور از خودش جدا میکنی؟

.قصد جدا کردن ندارم آقا! هلو را با هسته میخرند. اگر بخواهند هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت میشود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هستهاش نمیخرد.

-عجب ناکسی هستی تو؟

-دست کم حرف زدن میدانم. دبیر ادبیاتم.

سر بلند کردم تا مرد را که تکانی خورده بود ببینم.

آذری، از روی تخته سنگ برخاست. گلشاخهها را کنار زد و جلو آمد. از چشم گیله مرد کوچک، آذری، ابتدا، نیمتنه‌ای تنومند بود. با دستهای خشن زخم آشنا؛ آنگاه فقط صورت بود -سوخته زیر آفتاب سرد ساوالان؛ و سرانجام، نگاه؛ نگاه آن کس که برای له کردن له شدنیها میآید، یا خرد کردن خردشدنیها. تاب آوردم و سر فرونینداختم. تاب آوردم، چراکه جرمم فقط خواستن بود، و به این جرم، بد می‌کشند؛ اما آنکه کشته میشود، سرافکنده کشته نمیشود.

(-تو، گیلهمرد کوچک اندام نازک دل، که سربهزیری خصلت نجیبانهی توست، چطور توانستی آن نگاه سوزندهی پدرم را تاب بیاوری؟ تمام صحرای گل، شده بود یک جفت چشم، و من میدیدم.

-هاه! چطور میتوانستم تاب نیاورم و باز تو را در کولهبارم سوغات بیاورم؟... و من میدانستم که تو میبینی. صدای عطر تو از صدای تمام پرندگانی که گروهی میخواندند، بلندتر بود.)

آذری، با آن صدای بیگذشت پرسید: عاشقش شده‌ای؟

گفتم: عشق، نمی دانم چیست. بی تجربهام . تازهکارم. نمیدانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت میخواهمش.

-سخت خواستن، میتواند عشق باشد.

-گفتهاند: «به شرط آنکه سخت بماند، و نرم».

-عجب کلکی هستی تو گیله مرد کوچک!

-به زبان خاصی میستاییدم.

-نمیستایم، میآزمایم.

-آزمونهایتان به کاری نمیآید آقا! بیش از آن میخواهمش که تجربه،

کارا باشد.

-اما اگر او تو را نخواهد؟

گریه کنان می روم پی کارم. دوست داشتن، یک طرفه میشود اما به ضرب تهدید نمیشود، و این آن چیزیست که سلاطین میخواهند: مردم، آنها را بپرستند، آنها از مردم بیزار باشند. من نه سلطان ادبم نه سلطان عسل. اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را برمیدارم و میروم. فقط همین.

-اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه میکنی؟

-نمیدانم آقا! پیشاپیش، چطور بگویم؟ برای گریستن، برنامهریزی که نکردهام.

-به اشاره، سخن از خصلت اصلی سلاطین گفتی. سیاسی هستی؟

-منظورتان چیست آقا؟ شما، همهاش سوالهای سخت میکنید. من، شاگردانم را اینطور نمیآزارم.

-علیه شاه؟ علیه حکومت؟

-من دبیر ادبیاتم.

-چه ربطی دارد؟

-نمیشود که کسی ادبیات این آب و خاک را خوانده باشد و برکنار مانده باشد: «که بَرَد به نزد شاهان، زمنِ گدا پیامی؟ که به کوی میفروشان، دوهزار جم به جامی». من از عاشقان ناصرخسرو قبادیانی هستم.

-تو که از عشق، چیزی نمیدانستی.

-از عشق به زن، نه عشق به مردم سیه روزگار وطن.

-این ناصرخسرو تو چکاره است؟

-شاعر است آقا!

-کجاییست؟

-از اهالی قبادیان بلخ است آقا!

-از آذریها کدامشان را میخواهی؟

-عسل را.

-عجب ناکسی هستی تو! منظورم از شاعران بزرگ آذربایجان است.

-باز هم، آقا! فرقی نمیکند. شاعر که نباید قطعا شعری گفته باشد. شعرآفریدن، بسیار کم از آن است که شعر را زندگی کنیم. یک پردهی نقاشی بسیار زیبا، سوای آن است که زندگی را به یک پردهی نقاشی زیبا تبدیل کنیم.

-از حرف زدنت پیداست که چیزهایی میدانی؛ اما دست کم بگو که متعلق به کدام گروه و مکتبی؟ کدام باور؟ کدام راه و رسم؟

-نمیتوانم. دائما میاندیشم، شب و روز، در تمامی لحظهها در باب راهم، مکتبم، مردمم، وطنم. من متعلق به نفرت از اسارتم و نفرت از استبداد؛ اما به باورداشتن، عادت نمیکنم. میگویم: تو هرگز به خاطر وطنی که به عادت دوست داشتنش مبتلا شده‌ای، به جان نخواهی جنگید.

هرگز به خاطر مردمی که به مهرورزی به ایشان، عادت کرده‌ای، زندگی نخواهی داد.

نمازی که از روی عادت خوانده شود، نماز نیست، تکرار یک عادت است: نوعی اعتیاد. حرفه‌ای شدن، پایان قصهی خواستن است.

عادت، رد تفکر است و رد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتدای دَدی زیستن. انسان، هرچه دارد، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه سپردن است؛ و من، پیوسته میاندیشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام در فروریختن این بنا میتواند تأثیر بیشتری داشته باشد.

-مغزت را با این کار، له میکنی، مرد! آوارگی اندیشه، دیوانهات میکند. به چیزی ایمان بیاور، و مؤمن بمان! دیگر نیندیش تا شک کنی. فقط بندهی آن ایمان باش؛ بندهی آنچه که با قلبت قبول کرده‌ای. همین.

-فکر خوبیست آقا! در این باره نیز پیوسته فکر خواهم کرد.

-عجب...

-ناکسی هستم من. نه؟ این اصطلاح را، به عادت به کار میبرید. به همین دلیل هم شتابان رنگ میبازد. بار اول، برایم لذت و اعتباری عظیم داشت. بار دوم، شیرین اما بیاعتبار بود. بار سوم دانستم که چیزی جز یک تکه عادت نیست.

-در این باره، من هم فکر خواهم کرد گیله مرد کوچک! اما از اینطور حرف زدنت پیداست که عسل مرا داغ به دل خواهی کرد -خیلی زود.

-او، داغ به دل دارد آقا! به تفصیل برایم گفته است.

-پس نمیخواهی با او زندگی کنی؛ میخواهی دستش را بگیری ببری به آن جنگلهای پر، و تفنگ دستش بدهی.

-من میخواهم با عسل زندگی کنم، شادمانه و شیرین و سرشار، بدون تفنگ، بدون حتی یک پوکه -اگر بگذارند.

-ځب روشن است که نمیگذارند. مرض را انتخاب کرده‌اید. مرض بدی هم هست. یک گاو گَر، گله را گَر میکند. حکومت نمینشیند تا بیمارانی مثل شما، با این بیماری مسری، تمام گلهی خاموشش را بیمار کنید.

-آنچه شما گله مینامید آقا، گله نیست، یک گروه بزرگ عاشق صادق است و به ظاهر خاموش. پنج هزار سال است که به ظاهر خاموش است، و صدها حکومت را با سر، زمین زده است، و غلامان و خواجگان خاموش و وفادار دربارها، صدها سلطان را به صدها صورت، تکه تکه و سوراخ سوراخ کردهاند و به دار آویختهاند و قلبهای سُربی شان را خنجرنشان کردهاند. غلامان و خواجگان، به چیزی بیش از سلاطین، وفادار بودهاند؛ و مردم ما میدانند که در تن سکوت، چگونه زهری جاری ست.

- تو... تو... تو خطرناکی، گیله مرد کوچک!

-اعتقاد، خطرناک است آقا!

-و عشق، از آن هم خطرناکتر است. من میدانم.