۲۹ مطلب توسط «سجاد مقید» ثبت شده است

نوزایی دینی در مقابل بنیادگرایی به قلم نصر حامد أبوزید

بررسی «مقاصد» اسلام از طریق تمایز نهادن میان امر عَرَضی و متغیّر و امر بنیادین و ثابت، تنها پایه‌ی درست برای به دست دادن قرائتی مشروع از نصوص دینی‌ست؛ خوانشی عینی‌گرایانه به معنای نسبی‌نگر و تاریخ‌مند آن؛ چرا که ما همزمان با تغییر شرایط و احوال؛ یا آن چنان که الطاهر الحداد می‌نامد، شیوه‌ها و گونه‌های زیستی، نیازمند قرائتی جدید هستیم که در اصلی اساسی به نام «مقاصد بنیادین شریعت» ریشه دارد. نیز، آن پرسش‌های دارای چهره‌ی گزارش‌گونه -که الحداد از خویشتن و از ما می‌پرسد- به همان سبب است که به عنوان پرسش‌هایی بنیادین برای کشف زوایای ثابت در دلالت‌گری نصوص، مشروعیت می‌یابند. این پرسش‌ها می‌توانند صیغه‌ای عام داشته باشند از این دست که «آیا اسلام آمده تا فلان هدف را محقق سازد؟» به عنوان نمونه آن که بگوییم آیا اسلام بدان سبب آمده، تا دل‌های مجرمان را تزکیه کرده، به وسیله‌ی راه‌های مشخص از روح شرّ و جرم پاک گرداند؛ یا این که آمده تا تنها به وسیله‌ی قصاص و اجرای حدّ، آنها را مجازات کند؟ نیز، آیا اسلام حامل برابری میان بندگان خدا و تمایز میان آنها تنها بر اساس اعمال آنان است؛ یا این که آمده تا زن را به دلیل زن بودن دارای حقّ کم‌تری از مرد در زندگی بداند؟ نیز، آیا اسلام آمده تا ازدواج را آسان‌تر کرده، آرامش خانواده و پیش‌رفت جامعه را به ارمغان آورد؛ یا آمده دست مرد را در طلاق باز بگذارد؛ تا امر ازدواج -هم چنان که امروزه شاهدیم - تبدیل به کشتی طوفان‌زده‌ای گردد؟ «شکی نیست که پاسخ به این پرسش‌ها برای هر آن کس که اندک دقتی در اسلام دارد، بسیار روشن است و ما از همین راه می‌توانیم در پی اسلام ناب برآییم و آن را از شاخ و برگ‌های زاید جدا سازیم و خویشتن را از درآمیختن چیزهای دیگر با آن در امان بداریم».۱

بدیهی‌ست که پرسش‌هایی از این دست -که هدف آن دست‌یابی به بنیاد اسلام است- تنها نصوص مربوط به زن را مد نظر ندارد و در بردارنده‌ی همه‌ی احکام موجود در نصوص دیگر است. از سوی دیگر، این پرسش‌ها برآیند طبیعت آن چهارچوب اجتماعی، فرهنگی و اندیشگی‌اند که بر زمانه حاکم است و بنابراین در زمانه‌های متفاوت می‌توان این پرسش‌ها را تغییر داد و پرسش‌های نوینی را مطرح نمود. این همه بدان معناست که «بنیاد» اسلام داده‌ای ایستا نیست، بل بنیادی‌ست که بر اساس تغییر در آگاهی بشری همیشه قابل استنباط و بازکشف است. اینجاست که ما به ریشه‌ی اصلی باز می‌گردیم؛ یعنی وحدت شناخت در گفتمان نوزایی که به عقل مجال حرکت پایدار و آزاد داده است و هیچ حد و مرز قاطعی میان امر ثابت و متغیر و امر دینی و دنیوی از نگره‌ی معرفت شناختی قایل نیست. اگر در این میان ناچار از یافتن «اصلی» باشیم باید آن را در گفتمان «دنیانگرانه»ی نوزایی جُست، که ما را متوجه امر «اجتماعی» و پیوند آن با امر «معرفت شناختی» می‌کند؛ پیوندی نه از نوع دیالکتیک نزولی [آن چنان که فویرباخ تعریف می‌کند]، بل یک پیوند دیالکتیک واقعی‌ست.

این قضیه دلیل تقسیم کتاب الطاهر الحداد  را به «شریعت» و «جامعه» نشان می‌دهد. وی چنانچه کتاب خود  را با شریعت می‌آغازد، بدان سبب است که از یک سو نشان دهد که احکام شریعت در امر اجتماعی ریشه دارند و از دیگرسو، می‌تواند بهانه را از دست نمایندگان گفتمان متضاد خویش بستاند، که در شریعت چیزی جز احکام مو به مو و ظاهری آن نیافته، و خواهان تطبیق آنند و آن را تنها راه رهایی و خروج از بحران می‌دانند. حقیقت اما آن است که اینان با این گفتمان و از طریق تثبیت وضعیت اجتماعی از راه ارایه‌ی قرائتی اشتباه از نص دینی، در مسیر عمیق‌تر شدن و پیش رفتن بحران گام بر می‌دارند.

«از بخت بد مسلمانان -و نمی‌گویم اسلام- آن که اغلب علما و فقهای ایشان در قضیه‌ی نقص موجود در زن و آمادگی و گرایش مرد برای همراهی با وی به قصد رسیدن به کمال، از روح اسلام چشم‌پوشی کرده‌اند و در این باره راه را بر آن نقص گشوده‌اند تا عمق بیشتری یابد و بدین‌سان تفاوت احکام درباره‌ی آن دو افزون‌تر شود و فاصله‌ی زن و مرد در زندگی نیز افزایش یابد. اینجاست که شخصیت روان شناختی و تاریخی عرب‌ها و سایر مسلمانان در مورد جایگاه [پست‌تر] زن بر آن جایگاه و احترامی که اسلام برای وی خواسته، چیرگی یافته است. این نخستین مسأله‌ای نیست که اندیشمندان مسلمان در آن بر خلاف خواسته‌های اسلام گام برداشته‌اند».۲

می‌توان از آنچه تاکنون گفته آمد، به این نتیجه رسید که مسأله‌ی زن و نصوص دینی مربوط به آن در کنار مسائل دیگر، انگیزه و سبب نزدیک شدن گفتمان نوزایی به مرزهای تولید نوعی آگاهی و شناخت علمی از دین و دلالت‌گری نصوص است.

اشتباه علمای مسلمان نیز از دید این گفتمان از ناتوانی آنان در درک این آگاهی برآمده است و به خطا رفتن ایشان در مساله‌ی احکام مربوط به زن تنها اشتباه آنان نبوده، بل نمونه‌ای از یک اشتباه فراگیر است؛ یعنی گست امر دینی و امر دنیوی در سطح شناخت پایه‌ی امر دینی ایمان است و پایه‌ی امر دنیوی عقل و برابری میان آن دو در سطح سیاسی. مشکل آنجا حادتر می‌شود که در این میان، شعار سیاسی «اسلام، دین و دنیاست» به راه پیروی امر دنیوی از امر دینی می‌رود؛ یعنی به راه تئوکراسی و تئوکراسی نیز بدترین گونه‌ی دیکتاتوری‌هاست؛ زیرا گونه‌ای از دیکتاتوری‌ست که مخالفت با آن الحاد و ارتداد است و مستوجب اجرای حدود دینی و باقی ماجرا.

۱. الحداد، الطاهر؛ إمرأتنا فی الشریعة و المجتمع [زنان ما در شریعت و جامعه]؛ الدار التونسیة للنشر؛ ۱۹۹۲م؛ ص۱۳
۲. همان، ص ۱۰۹
حامد أبوزید، نصر؛ نهادهای هراس؛ ترجمه‌ی هدی عوده تبار؛ نشر گام نو؛ ۱۳۹۸ه.ش

یک عاشقانه‌ی آرام|پیش از آن واقعه‌ی بزرگ

گیله مرد، عاقبت، فاصله را در نظر گرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را می‌خواهم.

آذری، صدایش هم مثل جثهاش بود.

-هاه! این را باش! عسل مرا می خواهد. کوه الماس را. همه ی کندوهای عسل دنیا را، یکجا میخواهد! به همین بچگی، دوسال در زندان نامردان ساواک بوده. میفهمی؟

-بله آقا. دوسال سخت، با شکنجه. می‌دانم.

-از تو خیلی سر است؛ از هر لحاظ.

-میدانم. شاید برای همین هم میخواهمش.

-قدش، دو برابر توست.

-اما من، خودش را میخواهم، نه قدش را.

-قدش را چطور از خودش جدا میکنی؟

.قصد جدا کردن ندارم آقا! هلو را با هسته میخرند. اگر بخواهند هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت میشود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هستهاش نمیخرد.

-عجب ناکسی هستی تو؟

-دست کم حرف زدن میدانم. دبیر ادبیاتم.

سر بلند کردم تا مرد را که تکانی خورده بود ببینم.

آذری، از روی تخته سنگ برخاست. گلشاخهها را کنار زد و جلو آمد. از چشم گیله مرد کوچک، آذری، ابتدا، نیمتنه‌ای تنومند بود. با دستهای خشن زخم آشنا؛ آنگاه فقط صورت بود -سوخته زیر آفتاب سرد ساوالان؛ و سرانجام، نگاه؛ نگاه آن کس که برای له کردن له شدنیها میآید، یا خرد کردن خردشدنیها. تاب آوردم و سر فرونینداختم. تاب آوردم، چراکه جرمم فقط خواستن بود، و به این جرم، بد می‌کشند؛ اما آنکه کشته میشود، سرافکنده کشته نمیشود.

(-تو، گیلهمرد کوچک اندام نازک دل، که سربهزیری خصلت نجیبانهی توست، چطور توانستی آن نگاه سوزندهی پدرم را تاب بیاوری؟ تمام صحرای گل، شده بود یک جفت چشم، و من میدیدم.

-هاه! چطور میتوانستم تاب نیاورم و باز تو را در کولهبارم سوغات بیاورم؟... و من میدانستم که تو میبینی. صدای عطر تو از صدای تمام پرندگانی که گروهی میخواندند، بلندتر بود.)

آذری، با آن صدای بیگذشت پرسید: عاشقش شده‌ای؟

گفتم: عشق، نمی دانم چیست. بی تجربهام . تازهکارم. نمیدانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت میخواهمش.

-سخت خواستن، میتواند عشق باشد.

-گفتهاند: «به شرط آنکه سخت بماند، و نرم».

-عجب کلکی هستی تو گیله مرد کوچک!

-به زبان خاصی میستاییدم.

-نمیستایم، میآزمایم.

-آزمونهایتان به کاری نمیآید آقا! بیش از آن میخواهمش که تجربه،

کارا باشد.

-اما اگر او تو را نخواهد؟

گریه کنان می روم پی کارم. دوست داشتن، یک طرفه میشود اما به ضرب تهدید نمیشود، و این آن چیزیست که سلاطین میخواهند: مردم، آنها را بپرستند، آنها از مردم بیزار باشند. من نه سلطان ادبم نه سلطان عسل. اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را برمیدارم و میروم. فقط همین.

-اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه میکنی؟

-نمیدانم آقا! پیشاپیش، چطور بگویم؟ برای گریستن، برنامهریزی که نکردهام.

-به اشاره، سخن از خصلت اصلی سلاطین گفتی. سیاسی هستی؟

-منظورتان چیست آقا؟ شما، همهاش سوالهای سخت میکنید. من، شاگردانم را اینطور نمیآزارم.

-علیه شاه؟ علیه حکومت؟

-من دبیر ادبیاتم.

-چه ربطی دارد؟

-نمیشود که کسی ادبیات این آب و خاک را خوانده باشد و برکنار مانده باشد: «که بَرَد به نزد شاهان، زمنِ گدا پیامی؟ که به کوی میفروشان، دوهزار جم به جامی». من از عاشقان ناصرخسرو قبادیانی هستم.

-تو که از عشق، چیزی نمیدانستی.

-از عشق به زن، نه عشق به مردم سیه روزگار وطن.

-این ناصرخسرو تو چکاره است؟

-شاعر است آقا!

-کجاییست؟

-از اهالی قبادیان بلخ است آقا!

-از آذریها کدامشان را میخواهی؟

-عسل را.

-عجب ناکسی هستی تو! منظورم از شاعران بزرگ آذربایجان است.

-باز هم، آقا! فرقی نمیکند. شاعر که نباید قطعا شعری گفته باشد. شعرآفریدن، بسیار کم از آن است که شعر را زندگی کنیم. یک پردهی نقاشی بسیار زیبا، سوای آن است که زندگی را به یک پردهی نقاشی زیبا تبدیل کنیم.

-از حرف زدنت پیداست که چیزهایی میدانی؛ اما دست کم بگو که متعلق به کدام گروه و مکتبی؟ کدام باور؟ کدام راه و رسم؟

-نمیتوانم. دائما میاندیشم، شب و روز، در تمامی لحظهها در باب راهم، مکتبم، مردمم، وطنم. من متعلق به نفرت از اسارتم و نفرت از استبداد؛ اما به باورداشتن، عادت نمیکنم. میگویم: تو هرگز به خاطر وطنی که به عادت دوست داشتنش مبتلا شده‌ای، به جان نخواهی جنگید.

هرگز به خاطر مردمی که به مهرورزی به ایشان، عادت کرده‌ای، زندگی نخواهی داد.

نمازی که از روی عادت خوانده شود، نماز نیست، تکرار یک عادت است: نوعی اعتیاد. حرفه‌ای شدن، پایان قصهی خواستن است.

عادت، رد تفکر است و رد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتدای دَدی زیستن. انسان، هرچه دارد، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه سپردن است؛ و من، پیوسته میاندیشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام در فروریختن این بنا میتواند تأثیر بیشتری داشته باشد.

-مغزت را با این کار، له میکنی، مرد! آوارگی اندیشه، دیوانهات میکند. به چیزی ایمان بیاور، و مؤمن بمان! دیگر نیندیش تا شک کنی. فقط بندهی آن ایمان باش؛ بندهی آنچه که با قلبت قبول کرده‌ای. همین.

-فکر خوبیست آقا! در این باره نیز پیوسته فکر خواهم کرد.

-عجب...

-ناکسی هستم من. نه؟ این اصطلاح را، به عادت به کار میبرید. به همین دلیل هم شتابان رنگ میبازد. بار اول، برایم لذت و اعتباری عظیم داشت. بار دوم، شیرین اما بیاعتبار بود. بار سوم دانستم که چیزی جز یک تکه عادت نیست.

-در این باره، من هم فکر خواهم کرد گیله مرد کوچک! اما از اینطور حرف زدنت پیداست که عسل مرا داغ به دل خواهی کرد -خیلی زود.

-او، داغ به دل دارد آقا! به تفصیل برایم گفته است.

-پس نمیخواهی با او زندگی کنی؛ میخواهی دستش را بگیری ببری به آن جنگلهای پر، و تفنگ دستش بدهی.

-من میخواهم با عسل زندگی کنم، شادمانه و شیرین و سرشار، بدون تفنگ، بدون حتی یک پوکه -اگر بگذارند.

-ځب روشن است که نمیگذارند. مرض را انتخاب کرده‌اید. مرض بدی هم هست. یک گاو گَر، گله را گَر میکند. حکومت نمینشیند تا بیمارانی مثل شما، با این بیماری مسری، تمام گلهی خاموشش را بیمار کنید.

-آنچه شما گله مینامید آقا، گله نیست، یک گروه بزرگ عاشق صادق است و به ظاهر خاموش. پنج هزار سال است که به ظاهر خاموش است، و صدها حکومت را با سر، زمین زده است، و غلامان و خواجگان خاموش و وفادار دربارها، صدها سلطان را به صدها صورت، تکه تکه و سوراخ سوراخ کردهاند و به دار آویختهاند و قلبهای سُربی شان را خنجرنشان کردهاند. غلامان و خواجگان، به چیزی بیش از سلاطین، وفادار بودهاند؛ و مردم ما میدانند که در تن سکوت، چگونه زهری جاری ست.

- تو... تو... تو خطرناکی، گیله مرد کوچک!

-اعتقاد، خطرناک است آقا!

-و عشق، از آن هم خطرناکتر است. من میدانم.

در معنی حریت اسلامیه و سر حادثهٔ کربلا | علامه محمداقبال لاهوری

هر که پیمان با هوالموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست

مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست
عشق را ناممکن ما ممکن است

عقل سفاک است و او سفاک‌تر
پاک تر چالاک تر بیباک‌تر

عقل در پیچاک اسباب و علل
عشق چوگان باز میدان عمل

عشق صید از زور بازو افکند
عقل مکار است و دامی می‌زند

عقل را سرمایه از بیم و شک است
عشق را عزم و یقین لاینفک است

آن کند تعمیر تا ویران کند
این کند ویران که آبادان کند

عقل چون باد است ارزان در جهان
عشق کمیاب و بهای او گران

عقل محکم از اساس چون و چند
عشق عریان از لباس چون و چند

عقل می‌گوید که خود را پیش کن
عشق گوید امتحان خویش کن

عقل با غیر آشنا از اکتساب
عشق از فضل است و با خود در حساب

عقل گوید شاد شو آباد شو
عشق گوید بنده شو آزاد شو

عشق را آرام جان حریت است
ناقه‌اش را ساربان حریت است

آن شنیدستی که هنگام نبرد
عشق با عقل هوس پرور چه کرد

آن امام عاشقان پور بتول
سرو آزادی ز بستان رسول

الله الله بای بسم الله پدر
معنی ذبح عظیم آمد پسر

بهر آن شهزاده‌ی خیر الملل
دوش ختم المرسلین نعم الجمل

سرخ رو عشق غیور از خون او
شوخی این مصرع از مضمون او

در میان امت آن کیوان جناب
همچو حرف قل هو الله در کتاب

موسی و فرعون و شبیر و یزید
این دو قوت از حیات آید پدید

زنده حق از قوت شبیری است
باطل آخر داغ حسرت میری است

چون خلافت رشته از قرآن گسیخت
حریت را زهر اندر کام ریخت

خاست آن سر جلوه‌ی خیرالامم
چون سحاب قبله باران در قدم

بر زمین کربلا بارید و رفت
لاله در ویرانه‌ها کارید و رفت

تا قیامت قطع استبداد کرد
موج خون او چمن ایجاد کرد

بهر حق در خاک و خون غلتیده است
پس بنای لااله گردیده است

مدعایش سلطنت بودی اگر
خود نکردی با چنین سامان سفر

دشمنان چون ریگ صحرا لاتعد
دوستان او به یزدان هم عدد

سر ابراهیم و اسمعیل بود
یعنی آن اجمال را تفصیل بود

عزم او چون کوهساران استوار
پایدار و تند سیر و کامگار

تیغ بهر عزت دین است و بس
مقصد او حفظ آئین است و بس

ماسوی الله را مسلمان بنده نیست
پیش فرعونی سرش افکنده نیست

خون او تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را بیدار کرد

تیغ لا چون از میان بیرون کشید
از رگ ارباب باطل خون کشید

نقش الا الله بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت

رمز قرآن از حسین آموختیم
ز آتش او شعله ها اندوختیم

شوکت شام و فر بغداد رفت
سطوت غرناطه هم از یاد رفت

تار ما از زخمه‌اش لرزان هنوز
تازه از تکبیر او ایمان هنوز

ای صبا ای پیک دور افتادگان
اشک ما بر خاک پاک او رسان

علامه محمداقبال لاهوری

عید کی ساکت بوده است؟ | پیام امام موسی صدر به مناسبت عید قربان ۱۳۹۲ هجری قمری

می‌‏گویند عید شده است. پس مقدم آن را گرامی بداریم و از آن سخن بگوییم و درباره جایگاه و مفاهیم آن بنویسیم و ابعاد و اهداف آن را به مردم یادآور شویم. شگفتا! عید کی ساکت بوده است تا به کسی نیاز داشته باشد که از طرف آن سخن بگوید؟ عیدی که با صدای زنگش گوش جهانیان را پر و دل انسان‌های غمگین را آکنده از سرور می‌‏کند؛ عامل تحرک ‏بخش بزرگی که کاروان انسانیت را به سرمنزل برادری، محبت و فداکاری سوق می‌‏دهد؛ این نشانه الهی بر زخم دردمندان مرهم می‌‏گذارد، با خستگان و درماندگان همدردی می‌‏کند و دل انسان‌‏های درگیر با هم را به هم نزدیک می‌کند.

این پنددهنده‌ی سرشار از زندگی، به کسانی که در خودپرستی خویش غرق شده و در درون خود فرو رفته‌اند، هزاران هزار پند و اندرز می‌‏دهد. آیا چنین عیدی به کسی نیاز دارد تا درباره او بنویسد و به کسانی که برای او جشن گرفته‌اند یادآوری کند که به او گوش فرادهند و با او به تعامل بپردازند؟

آری… عید آمده است و باید آمدن او و آداب و مسائل آن را به مردم یادآوری کرد و ابعاد و مفاهیم آن را برای مردم روشن ساخت. عید ساکت است پس درباره آن سخن بگوییم! … عید به خاطر مردم در عزا و ماتم است و مردم به خاطر او شادمان و خوشحال‌اند. آنان از آمدن عید خوشحال‌اند و خانه‏‌ها و خیابان‏‏‌ها را آذین می‌‏بندند و شادباش می‌‏گویند؛ ولی… ولی عید برای آنان‏ اندوهگین است و در تنهایی و در رنج و درد به سر می‌‏برد و جوهر و روح خود را از دست داده است.

پیام عید قربان با روش کسانی که آن را جشن می‌‏گیرند و گرامی می‌‏دارند، متفاوت است. عید به آنان می‌‏گوید: کسی که می‌‏گیرد ولی نمی‌‏بخشد، مرده است و امتی که در ساخت بنای انسانیت نقش نداشته باشد و فقط با تکیه بر بخشش و عطای دیگران زندگی می‌‏کند، از زمره امت‌ها بیرون است و سرنوشت آن بدون دخالت اراده‏ اش رقم می‌‏خورد.

شادی عید برای کسانی است که از بند خودخواهی رها شده و توانسته باشند دوست بدارند، ببخشند و فداکاری کنند. کسی که خواهان موفقیت است باید از نفس و خواسته‌های نفسانی به سوی خداوند و خدمت به خلق خداوند مهاجرت کند. معراج و برتری و پیشرفت مختص کسانی است که احساسی بزرگ داشته باشند و درد و رنج امت خود را درک کنند و با آنان مانند یک پیکر باشند که اگر عضوی از آن به درد آید دیگر اعضا نیز به خاطر او به بی‏‌خوابی و درد و تب مبتلا می‌‏شوند.

عزت و سربلندی برای کسانی نیست که فقط به خود می‌‏اندیشند و برای خود زندگی می‌‏کنند، بلکه برای کسانی است که آسایش و منافع و حتی جان خویش را در راه امت و پاسداری از کشور و شرافت میهن، اندک و بی‌ارزش می‌‏شمارند. همه این‌ها پیام عید قربان است. عید نمی‌‏پذیرد که کسی با وجود اندوه دیگران رقص و پایکوبی کند. پذیرفتنی نیست که اندوه‏‌ها را با زینت‌کردن، و فجایع ملی و مصیبت‌های رنج‏دیدگان را با مظاهر فریب‌کارانه و آئین‌های سنتی بپوشانیم. عید قربان، تسلیم‌شدن و تباهی و بی‏ مسئولیتی را رد می‌‏کند.

عید قربان عزادار است؛ عزادار خود و دیگر اعیاد و همه اعیاد نیز عزادار عبادت‌ها، عزادار ایمان و عزادار سخن [حق]اند…!

سخن بر روی لبان ما مرده است؛ سخنی که بخشی از وجود انسان و پیوند میان انسان‏‌ها با یکدیگر و میان گذشته و حال و آینده است؛ سخنی که تنها راه تفاهم و همدلی مردم و تبدیل فرد به امت است. این سخن نابود شده است. مرده است و در پی آن، پیوند و اعتماد و پایبندی نیز مرده است و هر فردی، غریب و تنها، در ماتم سخن به سر می‌‏برد. از این روست که عید ساکت است و هر آنچه ما می‌گوئیم یا می‌‏نویسیم، مرثیه ‏خوانی و نوحه‏ سرایی است. پس ساکت شویم و به ندای عید گوش بسپاریم و به حرکت برخیزیم، شاید از این راه بتوانیم روح و زندگی را به سخن و عید و همه عوامل تحرک‏ بخش زندگی و الگوهای جوامع بازگردانیم. «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنوا اتَّقوُا اللهَ وَ قُولُوا قَولاً سَدیداً. یُصْلحْ لَکُمْ اَعْمالَکُمْ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُم.»"

عبادت یا عبودیت، امام موسی صدر، صص ۲۱۱-۲۱۳

نامه چهاردهم | ازبک به میرزا

<نامه سیزدهم

کمکم بر جمعیت این قوم افزوده شد، و به فکر افتادند که پادشاهی از میان خود برگزینند. برای این منظور گرد هم آمدند و گفتند که «باید تاج شاهی را بر سر کسی بگذاریم که از همه درستکارتر و با تقواتر باشدو به اتفاق پیرمردی را که از نظر شرافت و تقوا در طی سالها احترام همگان را بر انگیخته بود، به پادشاهی انتخاب کردند. اما پیرمرد آن روز به میان جمع نیامده و با دلی لبریز از اندوه، در کنج خانه خزیده بود.

ناچار کسانی که او را به پادشاهی انتخاب کرده بودند، چند نفر را نزد او فرستادند و این قضیه را به او خبر دادند. پیرمرد به آنها گفت: «اگر بگویم که در میان شما کسی درستکارتر و شریفتر از من پیدا نمیشود، برای قوم ما که به شرافت و پاکدامنی شهره است، باعث سرشکستگی خواهد بود. در هر حال شما به اتفاق مرا برای پادشاهی انتخاب کردهاید، و ظاهرا چارهای جز قبول رأی شما ندارم. اما به یاد داشته باشید که من از روزی که به دنیا آمدهام تا امروز این قوم را آزاد دیدهام، و حالا که به آخرین روزهای عمر خود رسیدهام، چگونه میتوانم ببینم که این قوم شریف رعایای پادشاهی شدهاند؟» و در آن حال که اشکش جاری شده بود، می‌گفت: «من آنقدر زنده نمیماندم که چنین روز نکبتباری را ببینم!...

مثل این است که شما از تقوا و پاکدامنی خسته شدهاید!... در حال در حال حاضر شما رئیس و سرکرده ندارید، و بی آن که کسی بالای سرتان باشد و مجبورتان کند، به شرافت و پاکدامنی دل سپردهاید. و یقین دارم که اگر غیر از این باشد، تقوا و فضیلت شما دوام نمیآورد. و دوباره بدبختی‌های اجدادتان گریبانگیر شما خواهد شد1... شما میخواهید یوغ اطاعت پادشاه یا یک فرمانروا را به گردن بیندازید، تا به شما بگوید که چه بکنید و چه نکنید، و این یوغ بسیار سنگین خواهد بود. شما میخواهید از یک پادشاه فرمان ببرید و از قوانین او اطاعت کنید. شما میخواهید با این تغییر و تحول بلند پروازی کنید و ثروت بیشتری به چنگ بیاورید، و در گرداب خوشیها و لذتهای پست فرو بروید. با این ترتیب کمکم کار به جایی خواهد رسید که دیگر از جرم و جنایت پرهیز نخواهید کرد و به پارسایی و پرهیزگاری نیاز نخواهید داشت

پیر مرد لحظهای درنگ کرد و سپس گفت: «از من چه توقعی دارید؟ میخواهید که تاج شاهی را بر سر بگذارم و به شما فرمان بدهم که پرهیزگار و با شرف باشید؟ شما خودتان درستکار و پاکدامن هستید، پس چه نیازی به فرمان من دارید؟ ای بازماندگان قوم تروگلودیت!... من به پایان عمر خود نزدیک شدهام. خون در رگهایم منجمد شده و به زودی به دنیای دیگری خواهم رفت و با اجداد شما دیدار خواهم کرد. چرا میخواهید که آنها را رنج بدهم و به آنها بگویم که من یوغ دیگری جز تقوا و فضیلت را به گردن شما انداختهام؟»

از ارزروم، دهم جمادی الثانی، ۱۷۱۱


فنلون در «تلماک» (جلد سوم، صفحه ۱۷۱) می‌نویسد: «دیوانگی است که آدمی قید حکومت انسان‌های دیگر را بپذیرد و خوشبختی خود را تسلیم چنین قرار و قاعده‌ای کند.» این اشاره می‌تواند نمونه و سرمشقی برای مونتسکیو نیز باشد. بارون در یادداشت‌هایش درباره آمریکای شمالی (چاپ ۱۷۰۳)، از قومی سخن می‌گوید که مقیم کانادا بودند و طبعی شریف و باتقوا داشتند... و جمعا از نوعی آنارشیسم ایده آل دفاع می‌کند. اما منتسکیو در این جا در زیر لفافه ادبی، از افکار و عقاید دانشمندانی نظیر ارسطو و هابس انتقاد می‌کند که معتقد بودند انسان نمی‌تواند بدون قانون زندگی کند.

نامه سیزدهم | ازبک به میرزا

<نامه دوازدهم | نامه چهاردهم>

هنوز درباره فضیلت و تقوای بازماندگان تروگلودیت ها به حد کفایت سخن نگفتهام، و باید چند نمونه از طرز تفکر آنها را بازگو کنم:

روزی یکی از جوانان این قوم به دوستانش میگفت: «پدرم میخواهد فردا مزرعه را شخم بزند. من دو ساعت زودتر از او بیدار خواهم شد و به مزرعه خواهم رفت. وقتی پدرم به مزرعه برسد، خواهد دید که مزرعه را شخم زدهام

و دیگری با خود می گفت: «ظاهرا خواهرم به مرد جوانی دل بسته است. باید به پدرم بگویم که زودتر مقدمات ازدواج آن‌ها را فراهم کند

روزی به یکی از آنها خبر دادند که دزدان آمدهاند و گله او را بردهاند. در جواب گفت: «برای گله از دست رفتهام غصه نمیخورم. چون گوساله سفیدی برایم باقی مانده است و میخواهم آن را برای خدایان قربانی کنم

و دیگری میگفت: «مزرعه مجاور ما درخت سایهافکن ندارد و همسایگان ما زیر آفتاب سوزان از صبح تا شب کار میکنند. باید چند درخت در آن مزرعه بکارم تا آنها بتوانند در سایه درختان بیاسایند.»

اقوام مجاور که نمیتوانستند سعادت و کامیابی این قوم را ببینند و با حسرت و حسادت از دور شاهد سعادت آنان بودند، سرانجام دور هم شدند و تصمیم گرفتند که بهانه‌ای بیابند و به تروگلودیتها حمله کنند و گلههاشان را بربایند. این خبر به گوش آن قوم رسید، سفیرانی نزد اقوام مهاجم فرستادند و گفتند:

«مگر ما به شما چه کردهایم؟ زنان شما را ربودهایم؟ گلههایتان را دزدیدهایم؟ دهکدههایتان را غارت کردهایم؟... نه!... ما درستکاریم و از خدایان میترسیم. از ما چه میخواهید؟ اگر پشم میخواهید یا به شیر گاوها و گوسفندان ما نیاز دارید، اسلحه را به زمین بگذارید و دوستانه نزد ما بیایید. به شما شیر و پشم خواهیم داد. اما به مقدسات قسم میخوریم که اگر مثل دشمن قدم به سرزمین ما بگذارید، مثل جانورانی وحشی شما را از خاک خود بیرون خواهیم انداخت

اما اقوام وحشی مجاور برسر عقل نیامدند و به آن قوم سعادتمند که جز معصومیت گناهی نداشتند حملهور شدند. و این مردم شرافتمند، که نه از اکثریت تعداد دشمنان، بلکه از بیانصافی و کوردلی آنان متعجب شده بودند، ناچار دست به اسلحه بردند.1

مردان جنگاور این قوم، زنها و کودکان را به نقطه امنی بردند و خود اماده جنگ شدند. شور و حرارت عجیبی در قلب و روح خود احساس میکردند. یکی میخواست به خاطر پدرش و دیگری به خاطر زن و فرزندانش، و دیگران میخواستند برای نجات برادران، دوستان و خانواده و قومشان خود را فدا کنند. همه برای حفظ شرافت و حیثیت قوم خویش میجنگیدند، و هر کس که در این جنگ جان میسپرد، دیگری جای او را میگرفت؛ چون علاوه بر آن که آرمان مشترکی داشتند، میخواستند انتقام عزیزانی را که از دست داده بودند، بگیرند.

این جنگ در واقع نبرد تقوا و فضیلت بود با ظلم و بیعدالتی. مهاجمان رذل و بیغیرت که تنها در جستوجوی غنیمت بودند، وقتی با مقاومت دلیرانه آن قوم روبه رو شدند، بیآنکه از کار خود شرمگین باشند، گریختند و نتوانستند پایههای محکم تقوا و فضیلت بازماندگان قوم تروگلودیت را سست سازند.

از ارزروم، نهم جمادی الثانی، ۱۷۱۱


1قوم بتیک Betique در «تلماک» اثر فنون، همین سرگذشت را دارد. تلماک»، جلد هشتم، صفحه ۱۷۴).

نامه دوازدهم | ازبک به میرزا، در اصفهان

<نامه یازدهم | نامه سیزدهم>

میرزای عزیز!... بازماندگان قوم تروگلودیت به علت شرارت از بین رفتند و قربانی ستمگریهای خود شدند. اما در میان خانوادههای بی شمار آن قوم، در هجوم آن بیماری هولناک تنها دو خانواده جان سالم به در بردند. و عجیب آن بود که سرپرستهای آن دو خانواده، در این سرزمین عدالتستیز، با دیگران متفاوت بودند و این دو مرد از انسانیت بهرهای داشتند و دلبسته تقوا و عدالت بودند، و سالها بود که با ترحم و تأسف به سرنوشت قوم خود مینگریستند. و این دو مرد که خانواده خود را دوست میداشتند و میخواستند آنها را سعادتمند کنند، به فکر افتادند که نظام تازهای برای افراد بازمانده قوم خود به وجود بیاورند، و به آنها بفهمانند که منافع فرد در منافع جامعه نهفته است، و اگر کسی از جامعه جدا شود رو به نابودی میرود، و میگفتند که در نظام جدید، کار و کوشش مشترک باید در جهت منافع و مصالح مشترک باشد1، و درگیریها و اختلافات از بین برود، و هدفشان این بود که در جمع خانوادههای خویش فضایی لبریز از دوستی و همدلی بر اساس عدالت و تقوا به وجود آورند، و میگفتند که با عدالت اجتماعی، خود نیز بهره‌مند خواهیم شد و به نیکی و احسان دست خواهیم یافت.

چندی نگذشت که این دو به مطلوب خود رسیدند و فرزندانشان با تقوا بار آمدند و سالها بعد بچهها بزرگ شدند و ازدواج کردند و فرزندان آنان نیز با شرافت و تقوا انس گرفتند و همه با هم یگانه و همراه بودند و هر یک نمونهای بودند از پارسایی و پرهیزکاری.

تروگلودیتهای جدید با انصاف و عدالت خو گرفته بودند وخدایان را گرامی میشمردند. فرزندان آنها وقتی به سن رشد می‌رسیدند و خدایان خود را میشناختند، یاد میگرفتند که از خدایان بترسند و آنها را عزیز بشمارند و احساسات مذهبی و خلق و خوی آنها که در گذشته به خشونت گرایش یافته بود، این بار به آرامش و ملایمت می‌گرایید2.

آنان برای نیایش خدایان خود، جشنها میگرفتند و در این مراسم دختران جوان خود را با گلها می آراستند و آنان همراه پسران جوان به آهنگ موسیقی روستایی میرقصیدند؛ در این جشنها همه شاد و خوش بودند، و قلبهای جوانان از دلدادگی سخن میگفتند و دختران جوان با رنگ به رنگ شدن چهره خود اسرار نهانی را آشکار می‌کردند و با رضایت پدران این عشقها به ازدواج میانجامیدند، و مادران با شادمانی شاهد پیوند شیرین و پایدار فرزندان خود بودند.3

و هرگاه به معبدی میرفتند، از خدایان میخواستند که همیشه با آنان مهربان باشند، و ثروت بسیار از خدایان خود نمیخواستند، زیرا ثروت در نظرشان چندان ارزشمند نبود. اما آرزو میکردند که پدرانشان سالم باشند و برادرانشان متحد، و زنهایشان با محبت و فرزندانشان مطیع. و دخترها هر وقت به معبد میرفتند، از خدایان سفیدبختی میطلبیدند.

شامگاهان، که گلهها از چرا باز میگشتند و گاوهای خسته خیشها را با خود باز میآوردند، این بازماندگان قوم تروگلودیت در گوشهای دور هم جمع میشدند و غذای سادهای میخوردند و درباره بیعدالتیهای اجدادشان، و زندگی همراه با تقوا و فضیلت خود داستانها میگفتند، و گاهی با سرود و ترانه عظمت خدایان خود را میستودند و معتقد بودند که خدایان لطف و محبت خود را از کسانی که در نهایت فروتنی از آنان چیزی بخواهند، دریغ نمیدارند، و به کسانی که از آنان میترسند، خشم نمیگیرند... و از لذتهای زندگی ساده روستایی و خوشبختی کسانی که با معصومیت عمر میگذرانند، چیزها میگفتند، و در دل شب به خوابگاه میرفتند و با رویاهای خوش شب را به صبح میرساندند.

طبع آنها کمتر به ارضای خواهشهای نفسانی تمایل مییافت، و همیشه در فکر بهتر زیستن قوم خود بودند. در این سرزمین خوشبخت، مردم با حرص و طمع بیگانه بودند و هر کس مال بیشتری داشت، بیشتر به دیگران کمک میکرد. و این قوم مثل یک خانواده شده بودند، و گلههایشان غالبا با همدیگر میآمیختند، و خود را به زحمت نمیانداختند تا گلهها را از هم جدا کنند و هر کس سهم خود را بردارد.

از ارزروم، ششم جمادی الثانی، ۱۷۱۱


1مونتسکیو در این نامه از «منافع مشترک» نام میبرد، و مجموعة افکار اجتماعی او در این اصطلاح خلاصه می شود. چون معتقد بود که منافع جامعه نمیتواند با منافع فرد مغایر باشد.

2این گروه مذهب مشخص نداشتند و احساسات مذهبی آنها از دلهای پاکشان برمیآمد و مونتسکیو با نقل این داستان میخواهد کاربرد «مذهب طبیعی» را در روابط اجتماعی انسانها نشان بدهد.

3مونتسکیو در این قسمت از «تلماک» الهام گرفته است.

نامه یازدهم | ازبک به میرزا، در اصفهان

<نامه دهم | نامه دوازدهم>

میرزای عزیز!.. تو عاقل و خردمندی، و بهتر از من جواب این سؤال را میدانی. و شاید به قصد آزمایش نظر مرا پرسیدهای، و من در آن حد و مرتبه نیستم که به تو چیزی بیاموزم.

به هر حال از حسن ظن تو ممنونم و خوشحالم که دوستی چون تو دارم.

اما در مورد وظیفهای که به عهده من گذاشتهای، نمیخواهم جواب ترا با روایتهای پیچیده و نامعقول بدهم. زیرا معتقدم که بعضی از حقایق را به گونهای باید گفت که شنونده به جای آن که بپذیرد، آن را احساس کند و حقایق مربوط به اخلاق و معنویات در این ردیفاند. و شاید داستانی که میخواهم بگویم بهتر از بحثهای دقیق و پیچیده فلسفى قضیه را روشن کند:

روزی روزگاری، در گوشهای از سرزمینهای عربی1 قومی به نام تروگلودیت زندگی میکرد که نسبشان به اقوام وحشی و غارنشین باستانی میرسید. و اگر روایات تاریخ نویسان را باور کنیم، این قوم بیشتر به حیوانات میماندند تا به آدمیزادگان. زیاد بدریخت نبودند، مثل خرس پشمالو نبودند، نعره نمیکشیدند، اما شرور و وحشی بودند، و در میان آنها اثری از انصاف و عدالت دیده نمیشد.

پادشاهی داشتند که از قوم و نژاد دیگری بود، و سعی می کرد که اصلاح و تربیتشان کند تا از شرارت دست بردارند، اما این قوم بر ضد او متحد شدند و توطئهها کردند و سرانجام او را کشتند، و خانواده او را قتل عام کردند.

و بعد از برانداختن پادشاه، دور هم جمع شدند و بعد از گفت و شنودهای بسیار، این بار به جای پادشاه شورایی را انتخاب کردند و داوری و قضاوت در امور را به عهده اعضای شورا گذاشتند، و دیری نگذشت که با اعضای این شورا هم در افتادند و زیربار امر و نهی آنها نرفتند و همه شان را کشتند.

این قوم بعد از براندازی شورای حکومتی بار دیگر از قید و بند رها شدند، و دیگر حاضر نبودند جز طبع وحشی خویش از هیچ چیز و هیچ کس پیروی کنند. و از آن پس هرکس تنها به منافع خود میاندیشید و به مصلحت و منفعت دیگران توجهی نداشت.

این قوم زندگی را این چنین میپسندید و هرکس برای رفاه حال خود دست به هر کاری میزد و میگفت: «چرا من باید برای رفاه دیگران زحمت بکشم؟ من باید به فکر خود و رفاه و خوشبختی خود باشم و دیگر هیچ... و حالا که میتوانم با کار و زحمت خود زندگی خوبی داشته باشم، چرا باید غم کسانی را بخورم که بینوا و بدبخت اند؟»

هر سال وقتی که فصل کشت و بذرافشانی میرسید، هرکسی میگفت: «من مزرعهام را شخم میزنم و زیر کشت میبرم تا قوت و غذای خود را فراهم کنم، و برای بیشتر از آن خود را به زحمت نمیاندازم

اما زمینهای مزروعی این منطقه یکشکل و یکجور نبودند. یک قسمت خشک و بی حاصل و کوهستانی بود، و قسمت دیگر که در پائین دست بود از آب چشمهها و جویبارها مشروب میشد و محصول خوبی داشت و هر سال که باران نمیآمد کشتزارهای کوهستانی بیحاصل میماند، و گروهی از کوهنشینان از گرسنگی تلف میشدند. اما کسانی که در پایین دست بودند از خشکسالی زیان نمیدیدند و برعکس هر سال که بارندگی فراوان بود، زمینهای منطقه کوهستانی بسیار حاصلخیز میشد و سیلاب اراضی پایین دست را فرا میگرفت و همه کشتهها را از زمین میبرد، و این بار نوبت مردم پایین دست بود که از گرسنگی عذاب بکشند، و کوهنشینان آه و زاری آنها را میشنیدند و به یاری نمیشتافتند.

یکی از مردان این قوم زن بسیار زیبایی داشت. همسایهاش عاشق این زن شد و او را ربود. آن دو مرد با هم درگیر شدند و زد و خورد کردند، و سرانجام نزد کسی رفتند تا بین آن دو داوری کند، و آن مرد گفت: «برای من فرق نمیکند که این زن مال کدامیک از شما دو نفر باشد، باید بروم و زمینم را شخم بزنم و حاضر نیستم وقتم را برای رفع این اختلاف تلف کنم. بروید و مزاحم من نشویدو آن دو او را به حال خود گذاشتند تا برود و زمینش را شخم بزند. و شوهر آن زن که زورش به مرد همسایه نمیرسید، ناچار به راه افتاد تا به خانه خود بازگردد. در بین راه زن بسیار زیبایی را دید، و به یاد آورد که این زن همسر همان مردی است که حاضر نشده بود درباره اختلاف او و همسایهاش قضاوت کند، و او نیز برای تلافی زن زیبای او را ربود و به خانه برد.

در گوشه دیگری از این سرزمین کوچک، مردی مزرعهای داشت بسیار حاصلخیز، که برای آبادی آن شب و روز زحمت می کشید. دو نفر از همسایههای او متحد شدند و به زور آن مرد را از مزرعهاش بیرون راندند و صاحب آن شدند. چند ماهی این دو نفر با همدیگر کشت و کار میکردند، تا آن که یکی از آن دو به طمع افتاد و شریک خود را کشت و به تنهایی صاحب مزرعه شد. اما مالکیت او هم دوامی نداشت، دو نفر دیگر آمدند و او را کشتند و صاحب آن مزرعه حاصلخیز شدند.

یکی از مردان بینوای این قوم، که جز مقداری پشم گوسفند دارایی دیگری نداشت، پشمها را برد و به بازرگانی فروخت. اما بازرگان بعد از رفتن مرد بینوا به فکر فرو رفت و با خود گفت: «پولی که به این مرد دادم بهای دو پیمانه گندم است. و من این پشمها را بعد از مدتی به چهار برابر این قیمت میفروشم که معادل هشت پیمانه گندم خواهد بودبا این وصف، بازرگان به سودی که در این معامله برده بود، قانع نبود. به کلبه این مرد فقیر رفت و به او گفت: «من صلاح ترا میخواهم. این روزها فقر و گرسنگی بیداد میکند و گندم به آسانی به دست نمیآید. پس بهتر است پولی را که به تو دادم پس بدهی تا یک پیمانه گندم به تو بدهم که در این روزهای قحطی از گرسنگی تلف نشوی

روز و روزگار در این سرزمین با ظلم و بیعدالتی میگذشت. تا آن که بیماری مرگباری آمد و عده زیادی را به هلاکت رساند، پزشک با تجربهای به آن حدود رفت و گروهی از بیماران نیمه جان را درمان کرد و از مرگ نجات داد و بعد از مدتی که خطر آن بیماری از منطقه دور شد، پزشک نزد کسانی رفت که آنها را مداوا کرده بود، و دستمزد خود را مطالبه کرد. اما هیچ کس حاضر نشد که حتی یک سکه به او بدهد و پزشک ناچار خسته و کوفته به شهر و دیار خود بازگشت. چندی بعد بار دیگر همان بیماری مرگبار به سراغ آن قوم آمد، چند نفری هراسان رفتند و آن پزشک را یافتند و از او خواستند که برای درمان بیماران به آن دیار برود. و او در جواب گفت: «بهتر است به سرزمین خود برگردید. روح و فکر شما آلوده است. و اصلا لیاقت آن را ندارید که روی زمین زندگی کنید. در سر تا پای شما ذرهای انسانیت یافت نمیشود. اگر من برای درمان شما به آن سرزمین بیایم به خدایان ناسپاسی کردهام. زیرا خدایان این بیماری را برای نابودی شما فرستادهاند و من نمیتوانم با خشم خدایان درگیر شوم

از ارزروم، سوم جمادی الثانی، ۱۷۱۱


1 هرودت و پومپونیوس ملا و بعضی از تاریخ نگاران قدیم از قومی وحشی که در غارها زندگی میکردند، و طرز عجیب زندگی آنها داستانها گفتهاند. اما این قوم بر اساس نوشتههای مورخان، در جنوب لیبی (در آفریقا) زندگی میکردند نه در سرزمین های عربی

نامه دهم | میرزا به دوستش ازبک، در ارزروم

نامه یازدهم>

تنها تو بودی که میتوانستی در غیبت رضا، جای خالی او را پر کنی و تسلابخش روح دردمند ما باشی، که متأسفانه تو هم رفتی و ما را تنها گذاشتی. ازبک عزیز! تو شمع جمع ما بودی، و در جمع ما همه دلبسته‌ی تو بودند، و نبودن تو در این روزگار برای همه ما عذاب بزرگی است.

در این جا بین دوستان بحث و جدل بسیار است. موضوع عمده‌ی بحث و جدل ما این است که آیا آدمی با عیش و خوشگذرانی به خوشبختی دست مییابد یا سعادت را باید در تقوا و فضائل اخلاقی جست و جو کرد1؟ به یاد دارم که بارها از تو شنیده بودم که آدمی برای آن به وجود آمده است که با تقوا زندگی کند. و حالا از تو میخواهم که در نامهای برای من به تفصیل بنویسی که منظورت از آن سخن چه بوده است؟

من این بحث را با ملایان در میان نهاده و آنها با نقل آیههایی از کتاب آسمانی جواب مرا دادند. اما من نمیخواهم از دریچه چشم یک مؤمن متدین به این قضیه بنگرم، بلکه از زبان یک انسان، یک شهروند، و پدر یک خانواده حرف میزنم و میخواهم جواب سؤال خود را بدانم2.

از اصفهان، آخر صفر، ۱۷۱۱


1این مسئله نه تنها در عصر مونتسکیو و در آکادمی بردو، بلکه در میان دانشمندان و متفکران نسلهای گذشته، مانند هابس، و لارشفوکو موضوع بحث بوده است، و در «نامههای ایرانی» چندین بار درباره ارتباط تقوا و فضائل آدمی با سعادت او بحث شده است.

2جملههای آخر اشارهای دارد به نظر سیسرون، که مسائل اساسی را از این سه بعد مینگرد، و مونتسکیو نیز با او هم عقیده بوده است.

حج ناتمام|«خروج» حسین!

مناسبت دیگر این است که در این روزها کاروان حسینی(ع) به مکه رسید و تا روز هشتم ذی‌الحجه در مکه ماند. در روز هشتم یعنی روز ترویه، امام حسین(ع) مکه را ترک کرد. چرا امام حسین(ع) در این زمان از مکه خارج شد؟ این اقدام امام اسبابی ظاهری و اسبابی پنهانی داشت. سبب ظاهری این بود که یزید گروهی را که زیر لباس احرام سلاح حمل می‌کردند، فرستاده بود تا هر کجا حسین را یافتند خون او را بریزند؛ حتی اگر در خانه خدا باشد. امام حسین به رغم عظمت و ارزش و جایگاهی که نزد خداوند دارد، وسیله‌ای برای بزرگداشت و تکریم شعائر الهی و خانه‌ی خداست. از این ‌رو حسین(ع) راضی نمی‌شد که خونش در خانه‌ی خدا ریخته شود، تا مبادا این کار در تاریخ مسلمانان سنت شود و جرات چنین کارهایی را پیدا کنند. این بود که ترجیح داد از مکه خارج شود تا اگر توطئه‌ای رخ داد و او را ترور کردند حادثه در بیرون مکه رخ داده باشد.

اما جنبه‌ی معنوی و پنهانی ماجرا این بود که در روز ترویه، حجاج یا در مکه جمع شده‌اند و یا از هر طرف بسوی مکه می آیند. امام حسین(ع) وقتی از مکه بیرون آمد، جاده‌ی غدیر را بسوی جحفه در پیش گرفت. این تنها جاده‌ی منتهی به مکه بود و در غدیر راه حجاج از یکدیگر جدا می‌شد. یعنی راه مدینه، یمن، شام، مصر، عراق و ... بنابراین همه‌ی حجاج از این مسیر رو به مکه می‌آمدند و امام حسین(ع) از همان مسیر از مکه بیرون می‌رفت. حجاجی که در مکه بودند بیرون رفتن امام را دیدند و حجاجی که در حال آمدن به مکه بودند نیز امام را در حال خروج دیدند. این امر بسیار جلب توجه می‌کرد. حتی اگر یک کودک نیز از مکه خارج می‌شد، نظر کاروان حجاج را که در حال ورود بودند جلب می‌کرد، چه رسد به قافله‌ی بزرگ امام حسین(ع). مردم باتعجب به این کاروان نگاه می‌کردند و می‌گفتند سبحان الله! در روز ترویه که همه در مکه هستند و فردا می‌خواهند به عرفات بروند، چرا این قافله از مکه خارج می‌شود؟ این قافله برای کیست؟ حس کنجکاوی مردم را بر آن می‌داشت که از ماجرا باخبر شوند. این بود که از یکدیگر می‌پرسیدند: این قافله‌ی کیست؟ قافله‌ی حسین(ع) است. حسین پسر دختر رسول خداست و گذشته از آن، یکی از اصحاب پیامبر به شمار می‌آید. آنان نمی‌توانستند این اقدام حسین را خطا بدانند و از علت خروج امام سؤال می‌کردند. اما پس از سوال کردن، بلافاصله به این نتیجه می‌رسیدند که یزید توطئه‌چینی کرده و برای کشتن حسین(ع) نقشه کشیده است و چون امام حسین(ع) راضی به این اقدام نبوده، عزم خروج از مکه کرده است.

به این‌ترتیب، امام حسین(ع) حمله‌ی تبلیغاتی بسیار مؤثری برای بیدارسازی مردم ترتیب داد، زیرا با این اقدام خود برای همه‌ی مردم و همه‌ی مسلمانان ثابت کرد که این خلیفه، نه به کعبه احترام می‌گذارد و نه به خون مسلمانان، نه به حرم الهی و نه به ماه‌های حرام. امام حسین(ع) با این کار و به طور خاص با این اقدام خود ثابت کرد که یزید از خط اسلام خارج شده و از مسیر امانت خدا و امت منحرف شده است و بدین ترتیب با این اقدام امام حسین(ع) همه چیز برای همه روشن شد. شیوه‌ای را که امام حسین(ع) در پیش گرفت، دیگر امامان نیز برای اثبات حق به کار می‌بردند. آنان از هر نیرو و فرصتی برای احیای حق استفاده می‌کردند. مجاهده می‌کردند و شهید می‌شدند و همه چیز خود را در راه اثبات دین خدا و تقویت پایه‌های حق و عدالت فدا می‌کردند.

در این روز شخص دیگری را نیز به یاد می‌آوریم. مسلم‌بن‌عقیل در چنین روزهایی تنها گذاشته شد. همان‌طور که می‌دانید امام حسین(ع)، مسلم را فرستاد تا به درخواست‌های مردم کوفه که نامه‌هایی برای بیعت و دعوت امام فرستاده بودند، پاسخ گوید. امام مسلم را فرستاد و از مردم بیعت گرفت. ولی وقتی ابن زیاد وارد کوفه شد و شیوه‌ی خاص خود را در تهدید و تطمیع و دادن پول و ایجاد جنگ روانی به کار گرفت، همین افرادی که با مسلم و به واسطه‌ی او با حسین(ع) بیعت کرده بودند مسلم را رها کردند. درست در چنین روزهایی، مسلم هر شب هراسان از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر می‌رفت، بدون این‌که کسی او را حمایت کند و پناه دهد و یاری کند. او در میان این مردم تنها ماند تا این‌که ابن زیاد توانست محل پنهان شدن او را در خانه کشف کند و بدین ترتیب مسلم در روز هفتم این ماه یعنی طی این هفته به شهادت رسید. این مصیبت در برابر ما دو جبهه‌ی متقابل را مجسم می‌کند. جبهه‌ی حق و عدالت و آرمان‌گرایی مطلق و اخلاق والا از یک سو و جبهه‌ی حیله و فریب و خیانت و بزدلی و توطئه‌گری از سوی دیگر. چرا می‌گویم این دو جبهه در مقابل یکدیگرند؟ زیرا همان‌گونه که می‌دانید، ابن‌زیاد به‌تنهایی وارد کوفه شد و وقتی درصدد ترساندن مردم برآمد، هیچ‌گونه اسباب و وسایلی در اختیار نداشت و فقط می‌گفت: لشکر امیرالمؤمنین خواهد آمد. مردم به مجرد شنیدن این سخن ترسیدند. از چه ترسیدند؟ هیچ شمشیر و لشکری در برابر آنان نبود و می‌دانستند که رسیدن لشکر یزید به کوفه به آسانی ممکن نیست، ولی با این‌حال در اثر تهدیدهای زیاد ترسیدند. افزون بر آنکه او با دادن مال، آن‌ها را فریب داد.

گذشته از این‌ها عادت عرب و سیره‌ی اجداد آن‌ها در گذشته بر این بود که انسان غریب و تنها را اگر هم یاری نمی‌کردند، حداقل پناه می‌دادند، ولی آنان مسلم را پناه ندادند. او را به خانه‌های خود راه نداده‌اند. در مقابل این فرومایگی‌ها می‌بینیم مسلم -درود خدا بر او باد- برخوردهای بزرگوارانه از خود نشان داده است. وقتی ابن‌زیاد پس از ورود به کوفه، برای عیادت شریف بن اعور، به خانه‌ی هانی رفت، هانی از مسلم خواست تا پشت دیوار بایستد و با اشاره او وارد اتاق شود و ابن زیاد را بکشد تا غائله پایان یابد. ولی وقتی ابن زیاد آمد و هانی اشاره کرد، مسلم به نیرنگ و ترور تن نداد. این موضوع عجیبِ شریف و بزرگوارانه‌ی مسلم در برابر موضع خودخواهانه و پست آن مردم قرار دارد.

ما امروز در برابر این صحنه‌ها و مناسبت‌ها قرار داریم و بی‌گمان بر ماست که از آن‌ها درس و الهام بگیریم و بدانیم که دنیا خواه در دست مسلم یا امام حسین(ع) باشد خواه در دست ابن زیاد، پایان خواهد یافت و جز نام و یاد ما چیزی باقی نمی‌ماند و بلکه چیزی جز خشنودی یا خشم خدا باقی نمی‌ماند و ما تنها جزای کارهای خود را می‌بینیم. اگر مسلم، ابن‌زیاد را می‌کشت و حکومت کوفه را در دست می‌گرفت و حسین(ع) را به حکومت می‌رساند، پس از آن ده یا پانزده سال دیگر زنده می‌ماند. ابن‌زیاد و یزید چقدر پس از حسین(ع) زندگی کردند؟ چند سال؟ بنابراین، دنیا فانی است و زندگی دنیوی آنان نیز به آخر رسید، ولی شرافت و بزرگی ماندگار است و همچون خورشید در آسمان تاریخ می‌درخشد. ما اکنون می‌بینیم که مسلم همچون خورشید شرافت و بزرگواری از ورای تاریخ می‌درخشد و دل‌های ما را آکنده از احترام و تحسین می‌کند و بی‌گمان پاداش خدا کامل‌تر است. والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته

عبادت یا عبودیت، امام موسی صدر، صص۲۰۶-۲۰۹

فقر واقعی ، آن گرد و خاکیست که روی کتابهایمان نشسته است ...
وقتی در ایستگاه اتوبوس نشسته ایم ...
یا وقتی سوار مترو هستیم یا پشت در اتاق مدیری منتظر هستیم یا ...
می توانیم ثروتمند شویم
فقر واقعی ، آن گرد و خاکیست که روی کتابهای‌مان نشسته است ...
وقتی در ایستگاه اتوبوس نشسته‌ایم ...
یا وقتی سوار مترو هستیم یا پشت در اتاق مدیری منتظریم یا ...
می‌توانیم ثروتمند شویم