۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان مکاتبه‌ای» ثبت شده است

نامه چهاردهم | ازبک به میرزا

<نامه سیزدهم

کمکم بر جمعیت این قوم افزوده شد، و به فکر افتادند که پادشاهی از میان خود برگزینند. برای این منظور گرد هم آمدند و گفتند که «باید تاج شاهی را بر سر کسی بگذاریم که از همه درستکارتر و با تقواتر باشدو به اتفاق پیرمردی را که از نظر شرافت و تقوا در طی سالها احترام همگان را بر انگیخته بود، به پادشاهی انتخاب کردند. اما پیرمرد آن روز به میان جمع نیامده و با دلی لبریز از اندوه، در کنج خانه خزیده بود.

ناچار کسانی که او را به پادشاهی انتخاب کرده بودند، چند نفر را نزد او فرستادند و این قضیه را به او خبر دادند. پیرمرد به آنها گفت: «اگر بگویم که در میان شما کسی درستکارتر و شریفتر از من پیدا نمیشود، برای قوم ما که به شرافت و پاکدامنی شهره است، باعث سرشکستگی خواهد بود. در هر حال شما به اتفاق مرا برای پادشاهی انتخاب کردهاید، و ظاهرا چارهای جز قبول رأی شما ندارم. اما به یاد داشته باشید که من از روزی که به دنیا آمدهام تا امروز این قوم را آزاد دیدهام، و حالا که به آخرین روزهای عمر خود رسیدهام، چگونه میتوانم ببینم که این قوم شریف رعایای پادشاهی شدهاند؟» و در آن حال که اشکش جاری شده بود، می‌گفت: «من آنقدر زنده نمیماندم که چنین روز نکبتباری را ببینم!...

مثل این است که شما از تقوا و پاکدامنی خسته شدهاید!... در حال در حال حاضر شما رئیس و سرکرده ندارید، و بی آن که کسی بالای سرتان باشد و مجبورتان کند، به شرافت و پاکدامنی دل سپردهاید. و یقین دارم که اگر غیر از این باشد، تقوا و فضیلت شما دوام نمیآورد. و دوباره بدبختی‌های اجدادتان گریبانگیر شما خواهد شد1... شما میخواهید یوغ اطاعت پادشاه یا یک فرمانروا را به گردن بیندازید، تا به شما بگوید که چه بکنید و چه نکنید، و این یوغ بسیار سنگین خواهد بود. شما میخواهید از یک پادشاه فرمان ببرید و از قوانین او اطاعت کنید. شما میخواهید با این تغییر و تحول بلند پروازی کنید و ثروت بیشتری به چنگ بیاورید، و در گرداب خوشیها و لذتهای پست فرو بروید. با این ترتیب کمکم کار به جایی خواهد رسید که دیگر از جرم و جنایت پرهیز نخواهید کرد و به پارسایی و پرهیزگاری نیاز نخواهید داشت

پیر مرد لحظهای درنگ کرد و سپس گفت: «از من چه توقعی دارید؟ میخواهید که تاج شاهی را بر سر بگذارم و به شما فرمان بدهم که پرهیزگار و با شرف باشید؟ شما خودتان درستکار و پاکدامن هستید، پس چه نیازی به فرمان من دارید؟ ای بازماندگان قوم تروگلودیت!... من به پایان عمر خود نزدیک شدهام. خون در رگهایم منجمد شده و به زودی به دنیای دیگری خواهم رفت و با اجداد شما دیدار خواهم کرد. چرا میخواهید که آنها را رنج بدهم و به آنها بگویم که من یوغ دیگری جز تقوا و فضیلت را به گردن شما انداختهام؟»

از ارزروم، دهم جمادی الثانی، ۱۷۱۱


فنلون در «تلماک» (جلد سوم، صفحه ۱۷۱) می‌نویسد: «دیوانگی است که آدمی قید حکومت انسان‌های دیگر را بپذیرد و خوشبختی خود را تسلیم چنین قرار و قاعده‌ای کند.» این اشاره می‌تواند نمونه و سرمشقی برای مونتسکیو نیز باشد. بارون در یادداشت‌هایش درباره آمریکای شمالی (چاپ ۱۷۰۳)، از قومی سخن می‌گوید که مقیم کانادا بودند و طبعی شریف و باتقوا داشتند... و جمعا از نوعی آنارشیسم ایده آل دفاع می‌کند. اما منتسکیو در این جا در زیر لفافه ادبی، از افکار و عقاید دانشمندانی نظیر ارسطو و هابس انتقاد می‌کند که معتقد بودند انسان نمی‌تواند بدون قانون زندگی کند.

نامه سیزدهم | ازبک به میرزا

<نامه دوازدهم | نامه چهاردهم>

هنوز درباره فضیلت و تقوای بازماندگان تروگلودیت ها به حد کفایت سخن نگفتهام، و باید چند نمونه از طرز تفکر آنها را بازگو کنم:

روزی یکی از جوانان این قوم به دوستانش میگفت: «پدرم میخواهد فردا مزرعه را شخم بزند. من دو ساعت زودتر از او بیدار خواهم شد و به مزرعه خواهم رفت. وقتی پدرم به مزرعه برسد، خواهد دید که مزرعه را شخم زدهام

و دیگری با خود می گفت: «ظاهرا خواهرم به مرد جوانی دل بسته است. باید به پدرم بگویم که زودتر مقدمات ازدواج آن‌ها را فراهم کند

روزی به یکی از آنها خبر دادند که دزدان آمدهاند و گله او را بردهاند. در جواب گفت: «برای گله از دست رفتهام غصه نمیخورم. چون گوساله سفیدی برایم باقی مانده است و میخواهم آن را برای خدایان قربانی کنم

و دیگری میگفت: «مزرعه مجاور ما درخت سایهافکن ندارد و همسایگان ما زیر آفتاب سوزان از صبح تا شب کار میکنند. باید چند درخت در آن مزرعه بکارم تا آنها بتوانند در سایه درختان بیاسایند.»

اقوام مجاور که نمیتوانستند سعادت و کامیابی این قوم را ببینند و با حسرت و حسادت از دور شاهد سعادت آنان بودند، سرانجام دور هم شدند و تصمیم گرفتند که بهانه‌ای بیابند و به تروگلودیتها حمله کنند و گلههاشان را بربایند. این خبر به گوش آن قوم رسید، سفیرانی نزد اقوام مهاجم فرستادند و گفتند:

«مگر ما به شما چه کردهایم؟ زنان شما را ربودهایم؟ گلههایتان را دزدیدهایم؟ دهکدههایتان را غارت کردهایم؟... نه!... ما درستکاریم و از خدایان میترسیم. از ما چه میخواهید؟ اگر پشم میخواهید یا به شیر گاوها و گوسفندان ما نیاز دارید، اسلحه را به زمین بگذارید و دوستانه نزد ما بیایید. به شما شیر و پشم خواهیم داد. اما به مقدسات قسم میخوریم که اگر مثل دشمن قدم به سرزمین ما بگذارید، مثل جانورانی وحشی شما را از خاک خود بیرون خواهیم انداخت

اما اقوام وحشی مجاور برسر عقل نیامدند و به آن قوم سعادتمند که جز معصومیت گناهی نداشتند حملهور شدند. و این مردم شرافتمند، که نه از اکثریت تعداد دشمنان، بلکه از بیانصافی و کوردلی آنان متعجب شده بودند، ناچار دست به اسلحه بردند.1

مردان جنگاور این قوم، زنها و کودکان را به نقطه امنی بردند و خود اماده جنگ شدند. شور و حرارت عجیبی در قلب و روح خود احساس میکردند. یکی میخواست به خاطر پدرش و دیگری به خاطر زن و فرزندانش، و دیگران میخواستند برای نجات برادران، دوستان و خانواده و قومشان خود را فدا کنند. همه برای حفظ شرافت و حیثیت قوم خویش میجنگیدند، و هر کس که در این جنگ جان میسپرد، دیگری جای او را میگرفت؛ چون علاوه بر آن که آرمان مشترکی داشتند، میخواستند انتقام عزیزانی را که از دست داده بودند، بگیرند.

این جنگ در واقع نبرد تقوا و فضیلت بود با ظلم و بیعدالتی. مهاجمان رذل و بیغیرت که تنها در جستوجوی غنیمت بودند، وقتی با مقاومت دلیرانه آن قوم روبه رو شدند، بیآنکه از کار خود شرمگین باشند، گریختند و نتوانستند پایههای محکم تقوا و فضیلت بازماندگان قوم تروگلودیت را سست سازند.

از ارزروم، نهم جمادی الثانی، ۱۷۱۱


1قوم بتیک Betique در «تلماک» اثر فنون، همین سرگذشت را دارد. تلماک»، جلد هشتم، صفحه ۱۷۴).

نامه دوازدهم | ازبک به میرزا، در اصفهان

<نامه یازدهم | نامه سیزدهم>

میرزای عزیز!... بازماندگان قوم تروگلودیت به علت شرارت از بین رفتند و قربانی ستمگریهای خود شدند. اما در میان خانوادههای بی شمار آن قوم، در هجوم آن بیماری هولناک تنها دو خانواده جان سالم به در بردند. و عجیب آن بود که سرپرستهای آن دو خانواده، در این سرزمین عدالتستیز، با دیگران متفاوت بودند و این دو مرد از انسانیت بهرهای داشتند و دلبسته تقوا و عدالت بودند، و سالها بود که با ترحم و تأسف به سرنوشت قوم خود مینگریستند. و این دو مرد که خانواده خود را دوست میداشتند و میخواستند آنها را سعادتمند کنند، به فکر افتادند که نظام تازهای برای افراد بازمانده قوم خود به وجود بیاورند، و به آنها بفهمانند که منافع فرد در منافع جامعه نهفته است، و اگر کسی از جامعه جدا شود رو به نابودی میرود، و میگفتند که در نظام جدید، کار و کوشش مشترک باید در جهت منافع و مصالح مشترک باشد1، و درگیریها و اختلافات از بین برود، و هدفشان این بود که در جمع خانوادههای خویش فضایی لبریز از دوستی و همدلی بر اساس عدالت و تقوا به وجود آورند، و میگفتند که با عدالت اجتماعی، خود نیز بهره‌مند خواهیم شد و به نیکی و احسان دست خواهیم یافت.

چندی نگذشت که این دو به مطلوب خود رسیدند و فرزندانشان با تقوا بار آمدند و سالها بعد بچهها بزرگ شدند و ازدواج کردند و فرزندان آنان نیز با شرافت و تقوا انس گرفتند و همه با هم یگانه و همراه بودند و هر یک نمونهای بودند از پارسایی و پرهیزکاری.

تروگلودیتهای جدید با انصاف و عدالت خو گرفته بودند وخدایان را گرامی میشمردند. فرزندان آنها وقتی به سن رشد می‌رسیدند و خدایان خود را میشناختند، یاد میگرفتند که از خدایان بترسند و آنها را عزیز بشمارند و احساسات مذهبی و خلق و خوی آنها که در گذشته به خشونت گرایش یافته بود، این بار به آرامش و ملایمت می‌گرایید2.

آنان برای نیایش خدایان خود، جشنها میگرفتند و در این مراسم دختران جوان خود را با گلها می آراستند و آنان همراه پسران جوان به آهنگ موسیقی روستایی میرقصیدند؛ در این جشنها همه شاد و خوش بودند، و قلبهای جوانان از دلدادگی سخن میگفتند و دختران جوان با رنگ به رنگ شدن چهره خود اسرار نهانی را آشکار می‌کردند و با رضایت پدران این عشقها به ازدواج میانجامیدند، و مادران با شادمانی شاهد پیوند شیرین و پایدار فرزندان خود بودند.3

و هرگاه به معبدی میرفتند، از خدایان میخواستند که همیشه با آنان مهربان باشند، و ثروت بسیار از خدایان خود نمیخواستند، زیرا ثروت در نظرشان چندان ارزشمند نبود. اما آرزو میکردند که پدرانشان سالم باشند و برادرانشان متحد، و زنهایشان با محبت و فرزندانشان مطیع. و دخترها هر وقت به معبد میرفتند، از خدایان سفیدبختی میطلبیدند.

شامگاهان، که گلهها از چرا باز میگشتند و گاوهای خسته خیشها را با خود باز میآوردند، این بازماندگان قوم تروگلودیت در گوشهای دور هم جمع میشدند و غذای سادهای میخوردند و درباره بیعدالتیهای اجدادشان، و زندگی همراه با تقوا و فضیلت خود داستانها میگفتند، و گاهی با سرود و ترانه عظمت خدایان خود را میستودند و معتقد بودند که خدایان لطف و محبت خود را از کسانی که در نهایت فروتنی از آنان چیزی بخواهند، دریغ نمیدارند، و به کسانی که از آنان میترسند، خشم نمیگیرند... و از لذتهای زندگی ساده روستایی و خوشبختی کسانی که با معصومیت عمر میگذرانند، چیزها میگفتند، و در دل شب به خوابگاه میرفتند و با رویاهای خوش شب را به صبح میرساندند.

طبع آنها کمتر به ارضای خواهشهای نفسانی تمایل مییافت، و همیشه در فکر بهتر زیستن قوم خود بودند. در این سرزمین خوشبخت، مردم با حرص و طمع بیگانه بودند و هر کس مال بیشتری داشت، بیشتر به دیگران کمک میکرد. و این قوم مثل یک خانواده شده بودند، و گلههایشان غالبا با همدیگر میآمیختند، و خود را به زحمت نمیانداختند تا گلهها را از هم جدا کنند و هر کس سهم خود را بردارد.

از ارزروم، ششم جمادی الثانی، ۱۷۱۱


1مونتسکیو در این نامه از «منافع مشترک» نام میبرد، و مجموعة افکار اجتماعی او در این اصطلاح خلاصه می شود. چون معتقد بود که منافع جامعه نمیتواند با منافع فرد مغایر باشد.

2این گروه مذهب مشخص نداشتند و احساسات مذهبی آنها از دلهای پاکشان برمیآمد و مونتسکیو با نقل این داستان میخواهد کاربرد «مذهب طبیعی» را در روابط اجتماعی انسانها نشان بدهد.

3مونتسکیو در این قسمت از «تلماک» الهام گرفته است.

نامه یازدهم | ازبک به میرزا، در اصفهان

<نامه دهم | نامه دوازدهم>

میرزای عزیز!.. تو عاقل و خردمندی، و بهتر از من جواب این سؤال را میدانی. و شاید به قصد آزمایش نظر مرا پرسیدهای، و من در آن حد و مرتبه نیستم که به تو چیزی بیاموزم.

به هر حال از حسن ظن تو ممنونم و خوشحالم که دوستی چون تو دارم.

اما در مورد وظیفهای که به عهده من گذاشتهای، نمیخواهم جواب ترا با روایتهای پیچیده و نامعقول بدهم. زیرا معتقدم که بعضی از حقایق را به گونهای باید گفت که شنونده به جای آن که بپذیرد، آن را احساس کند و حقایق مربوط به اخلاق و معنویات در این ردیفاند. و شاید داستانی که میخواهم بگویم بهتر از بحثهای دقیق و پیچیده فلسفى قضیه را روشن کند:

روزی روزگاری، در گوشهای از سرزمینهای عربی1 قومی به نام تروگلودیت زندگی میکرد که نسبشان به اقوام وحشی و غارنشین باستانی میرسید. و اگر روایات تاریخ نویسان را باور کنیم، این قوم بیشتر به حیوانات میماندند تا به آدمیزادگان. زیاد بدریخت نبودند، مثل خرس پشمالو نبودند، نعره نمیکشیدند، اما شرور و وحشی بودند، و در میان آنها اثری از انصاف و عدالت دیده نمیشد.

پادشاهی داشتند که از قوم و نژاد دیگری بود، و سعی می کرد که اصلاح و تربیتشان کند تا از شرارت دست بردارند، اما این قوم بر ضد او متحد شدند و توطئهها کردند و سرانجام او را کشتند، و خانواده او را قتل عام کردند.

و بعد از برانداختن پادشاه، دور هم جمع شدند و بعد از گفت و شنودهای بسیار، این بار به جای پادشاه شورایی را انتخاب کردند و داوری و قضاوت در امور را به عهده اعضای شورا گذاشتند، و دیری نگذشت که با اعضای این شورا هم در افتادند و زیربار امر و نهی آنها نرفتند و همه شان را کشتند.

این قوم بعد از براندازی شورای حکومتی بار دیگر از قید و بند رها شدند، و دیگر حاضر نبودند جز طبع وحشی خویش از هیچ چیز و هیچ کس پیروی کنند. و از آن پس هرکس تنها به منافع خود میاندیشید و به مصلحت و منفعت دیگران توجهی نداشت.

این قوم زندگی را این چنین میپسندید و هرکس برای رفاه حال خود دست به هر کاری میزد و میگفت: «چرا من باید برای رفاه دیگران زحمت بکشم؟ من باید به فکر خود و رفاه و خوشبختی خود باشم و دیگر هیچ... و حالا که میتوانم با کار و زحمت خود زندگی خوبی داشته باشم، چرا باید غم کسانی را بخورم که بینوا و بدبخت اند؟»

هر سال وقتی که فصل کشت و بذرافشانی میرسید، هرکسی میگفت: «من مزرعهام را شخم میزنم و زیر کشت میبرم تا قوت و غذای خود را فراهم کنم، و برای بیشتر از آن خود را به زحمت نمیاندازم

اما زمینهای مزروعی این منطقه یکشکل و یکجور نبودند. یک قسمت خشک و بی حاصل و کوهستانی بود، و قسمت دیگر که در پائین دست بود از آب چشمهها و جویبارها مشروب میشد و محصول خوبی داشت و هر سال که باران نمیآمد کشتزارهای کوهستانی بیحاصل میماند، و گروهی از کوهنشینان از گرسنگی تلف میشدند. اما کسانی که در پایین دست بودند از خشکسالی زیان نمیدیدند و برعکس هر سال که بارندگی فراوان بود، زمینهای منطقه کوهستانی بسیار حاصلخیز میشد و سیلاب اراضی پایین دست را فرا میگرفت و همه کشتهها را از زمین میبرد، و این بار نوبت مردم پایین دست بود که از گرسنگی عذاب بکشند، و کوهنشینان آه و زاری آنها را میشنیدند و به یاری نمیشتافتند.

یکی از مردان این قوم زن بسیار زیبایی داشت. همسایهاش عاشق این زن شد و او را ربود. آن دو مرد با هم درگیر شدند و زد و خورد کردند، و سرانجام نزد کسی رفتند تا بین آن دو داوری کند، و آن مرد گفت: «برای من فرق نمیکند که این زن مال کدامیک از شما دو نفر باشد، باید بروم و زمینم را شخم بزنم و حاضر نیستم وقتم را برای رفع این اختلاف تلف کنم. بروید و مزاحم من نشویدو آن دو او را به حال خود گذاشتند تا برود و زمینش را شخم بزند. و شوهر آن زن که زورش به مرد همسایه نمیرسید، ناچار به راه افتاد تا به خانه خود بازگردد. در بین راه زن بسیار زیبایی را دید، و به یاد آورد که این زن همسر همان مردی است که حاضر نشده بود درباره اختلاف او و همسایهاش قضاوت کند، و او نیز برای تلافی زن زیبای او را ربود و به خانه برد.

در گوشه دیگری از این سرزمین کوچک، مردی مزرعهای داشت بسیار حاصلخیز، که برای آبادی آن شب و روز زحمت می کشید. دو نفر از همسایههای او متحد شدند و به زور آن مرد را از مزرعهاش بیرون راندند و صاحب آن شدند. چند ماهی این دو نفر با همدیگر کشت و کار میکردند، تا آن که یکی از آن دو به طمع افتاد و شریک خود را کشت و به تنهایی صاحب مزرعه شد. اما مالکیت او هم دوامی نداشت، دو نفر دیگر آمدند و او را کشتند و صاحب آن مزرعه حاصلخیز شدند.

یکی از مردان بینوای این قوم، که جز مقداری پشم گوسفند دارایی دیگری نداشت، پشمها را برد و به بازرگانی فروخت. اما بازرگان بعد از رفتن مرد بینوا به فکر فرو رفت و با خود گفت: «پولی که به این مرد دادم بهای دو پیمانه گندم است. و من این پشمها را بعد از مدتی به چهار برابر این قیمت میفروشم که معادل هشت پیمانه گندم خواهد بودبا این وصف، بازرگان به سودی که در این معامله برده بود، قانع نبود. به کلبه این مرد فقیر رفت و به او گفت: «من صلاح ترا میخواهم. این روزها فقر و گرسنگی بیداد میکند و گندم به آسانی به دست نمیآید. پس بهتر است پولی را که به تو دادم پس بدهی تا یک پیمانه گندم به تو بدهم که در این روزهای قحطی از گرسنگی تلف نشوی

روز و روزگار در این سرزمین با ظلم و بیعدالتی میگذشت. تا آن که بیماری مرگباری آمد و عده زیادی را به هلاکت رساند، پزشک با تجربهای به آن حدود رفت و گروهی از بیماران نیمه جان را درمان کرد و از مرگ نجات داد و بعد از مدتی که خطر آن بیماری از منطقه دور شد، پزشک نزد کسانی رفت که آنها را مداوا کرده بود، و دستمزد خود را مطالبه کرد. اما هیچ کس حاضر نشد که حتی یک سکه به او بدهد و پزشک ناچار خسته و کوفته به شهر و دیار خود بازگشت. چندی بعد بار دیگر همان بیماری مرگبار به سراغ آن قوم آمد، چند نفری هراسان رفتند و آن پزشک را یافتند و از او خواستند که برای درمان بیماران به آن دیار برود. و او در جواب گفت: «بهتر است به سرزمین خود برگردید. روح و فکر شما آلوده است. و اصلا لیاقت آن را ندارید که روی زمین زندگی کنید. در سر تا پای شما ذرهای انسانیت یافت نمیشود. اگر من برای درمان شما به آن سرزمین بیایم به خدایان ناسپاسی کردهام. زیرا خدایان این بیماری را برای نابودی شما فرستادهاند و من نمیتوانم با خشم خدایان درگیر شوم

از ارزروم، سوم جمادی الثانی، ۱۷۱۱


1 هرودت و پومپونیوس ملا و بعضی از تاریخ نگاران قدیم از قومی وحشی که در غارها زندگی میکردند، و طرز عجیب زندگی آنها داستانها گفتهاند. اما این قوم بر اساس نوشتههای مورخان، در جنوب لیبی (در آفریقا) زندگی میکردند نه در سرزمین های عربی

نامه دهم | میرزا به دوستش ازبک، در ارزروم

نامه یازدهم>

تنها تو بودی که میتوانستی در غیبت رضا، جای خالی او را پر کنی و تسلابخش روح دردمند ما باشی، که متأسفانه تو هم رفتی و ما را تنها گذاشتی. ازبک عزیز! تو شمع جمع ما بودی، و در جمع ما همه دلبسته‌ی تو بودند، و نبودن تو در این روزگار برای همه ما عذاب بزرگی است.

در این جا بین دوستان بحث و جدل بسیار است. موضوع عمده‌ی بحث و جدل ما این است که آیا آدمی با عیش و خوشگذرانی به خوشبختی دست مییابد یا سعادت را باید در تقوا و فضائل اخلاقی جست و جو کرد1؟ به یاد دارم که بارها از تو شنیده بودم که آدمی برای آن به وجود آمده است که با تقوا زندگی کند. و حالا از تو میخواهم که در نامهای برای من به تفصیل بنویسی که منظورت از آن سخن چه بوده است؟

من این بحث را با ملایان در میان نهاده و آنها با نقل آیههایی از کتاب آسمانی جواب مرا دادند. اما من نمیخواهم از دریچه چشم یک مؤمن متدین به این قضیه بنگرم، بلکه از زبان یک انسان، یک شهروند، و پدر یک خانواده حرف میزنم و میخواهم جواب سؤال خود را بدانم2.

از اصفهان، آخر صفر، ۱۷۱۱


1این مسئله نه تنها در عصر مونتسکیو و در آکادمی بردو، بلکه در میان دانشمندان و متفکران نسلهای گذشته، مانند هابس، و لارشفوکو موضوع بحث بوده است، و در «نامههای ایرانی» چندین بار درباره ارتباط تقوا و فضائل آدمی با سعادت او بحث شده است.

2جملههای آخر اشارهای دارد به نظر سیسرون، که مسائل اساسی را از این سه بعد مینگرد، و مونتسکیو نیز با او هم عقیده بوده است.

فقر واقعی ، آن گرد و خاکیست که روی کتابهایمان نشسته است ...
وقتی در ایستگاه اتوبوس نشسته ایم ...
یا وقتی سوار مترو هستیم یا پشت در اتاق مدیری منتظر هستیم یا ...
می توانیم ثروتمند شویم
فقر واقعی ، آن گرد و خاکیست که روی کتابهای‌مان نشسته است ...
وقتی در ایستگاه اتوبوس نشسته‌ایم ...
یا وقتی سوار مترو هستیم یا پشت در اتاق مدیری منتظریم یا ...
می‌توانیم ثروتمند شویم