۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

یک عاشقانه‌ی آرام|پیش از آن واقعه‌ی بزرگ

گیله مرد، عاقبت، فاصله را در نظر گرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را می‌خواهم.

آذری، صدایش هم مثل جثهاش بود.

-هاه! این را باش! عسل مرا می خواهد. کوه الماس را. همه ی کندوهای عسل دنیا را، یکجا میخواهد! به همین بچگی، دوسال در زندان نامردان ساواک بوده. میفهمی؟

-بله آقا. دوسال سخت، با شکنجه. می‌دانم.

-از تو خیلی سر است؛ از هر لحاظ.

-میدانم. شاید برای همین هم میخواهمش.

-قدش، دو برابر توست.

-اما من، خودش را میخواهم، نه قدش را.

-قدش را چطور از خودش جدا میکنی؟

.قصد جدا کردن ندارم آقا! هلو را با هسته میخرند. اگر بخواهند هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت میشود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هستهاش نمیخرد.

-عجب ناکسی هستی تو؟

-دست کم حرف زدن میدانم. دبیر ادبیاتم.

سر بلند کردم تا مرد را که تکانی خورده بود ببینم.

آذری، از روی تخته سنگ برخاست. گلشاخهها را کنار زد و جلو آمد. از چشم گیله مرد کوچک، آذری، ابتدا، نیمتنه‌ای تنومند بود. با دستهای خشن زخم آشنا؛ آنگاه فقط صورت بود -سوخته زیر آفتاب سرد ساوالان؛ و سرانجام، نگاه؛ نگاه آن کس که برای له کردن له شدنیها میآید، یا خرد کردن خردشدنیها. تاب آوردم و سر فرونینداختم. تاب آوردم، چراکه جرمم فقط خواستن بود، و به این جرم، بد می‌کشند؛ اما آنکه کشته میشود، سرافکنده کشته نمیشود.

(-تو، گیلهمرد کوچک اندام نازک دل، که سربهزیری خصلت نجیبانهی توست، چطور توانستی آن نگاه سوزندهی پدرم را تاب بیاوری؟ تمام صحرای گل، شده بود یک جفت چشم، و من میدیدم.

-هاه! چطور میتوانستم تاب نیاورم و باز تو را در کولهبارم سوغات بیاورم؟... و من میدانستم که تو میبینی. صدای عطر تو از صدای تمام پرندگانی که گروهی میخواندند، بلندتر بود.)

آذری، با آن صدای بیگذشت پرسید: عاشقش شده‌ای؟

گفتم: عشق، نمی دانم چیست. بی تجربهام . تازهکارم. نمیدانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت میخواهمش.

-سخت خواستن، میتواند عشق باشد.

-گفتهاند: «به شرط آنکه سخت بماند، و نرم».

-عجب کلکی هستی تو گیله مرد کوچک!

-به زبان خاصی میستاییدم.

-نمیستایم، میآزمایم.

-آزمونهایتان به کاری نمیآید آقا! بیش از آن میخواهمش که تجربه،

کارا باشد.

-اما اگر او تو را نخواهد؟

گریه کنان می روم پی کارم. دوست داشتن، یک طرفه میشود اما به ضرب تهدید نمیشود، و این آن چیزیست که سلاطین میخواهند: مردم، آنها را بپرستند، آنها از مردم بیزار باشند. من نه سلطان ادبم نه سلطان عسل. اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را برمیدارم و میروم. فقط همین.

-اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه میکنی؟

-نمیدانم آقا! پیشاپیش، چطور بگویم؟ برای گریستن، برنامهریزی که نکردهام.

-به اشاره، سخن از خصلت اصلی سلاطین گفتی. سیاسی هستی؟

-منظورتان چیست آقا؟ شما، همهاش سوالهای سخت میکنید. من، شاگردانم را اینطور نمیآزارم.

-علیه شاه؟ علیه حکومت؟

-من دبیر ادبیاتم.

-چه ربطی دارد؟

-نمیشود که کسی ادبیات این آب و خاک را خوانده باشد و برکنار مانده باشد: «که بَرَد به نزد شاهان، زمنِ گدا پیامی؟ که به کوی میفروشان، دوهزار جم به جامی». من از عاشقان ناصرخسرو قبادیانی هستم.

-تو که از عشق، چیزی نمیدانستی.

-از عشق به زن، نه عشق به مردم سیه روزگار وطن.

-این ناصرخسرو تو چکاره است؟

-شاعر است آقا!

-کجاییست؟

-از اهالی قبادیان بلخ است آقا!

-از آذریها کدامشان را میخواهی؟

-عسل را.

-عجب ناکسی هستی تو! منظورم از شاعران بزرگ آذربایجان است.

-باز هم، آقا! فرقی نمیکند. شاعر که نباید قطعا شعری گفته باشد. شعرآفریدن، بسیار کم از آن است که شعر را زندگی کنیم. یک پردهی نقاشی بسیار زیبا، سوای آن است که زندگی را به یک پردهی نقاشی زیبا تبدیل کنیم.

-از حرف زدنت پیداست که چیزهایی میدانی؛ اما دست کم بگو که متعلق به کدام گروه و مکتبی؟ کدام باور؟ کدام راه و رسم؟

-نمیتوانم. دائما میاندیشم، شب و روز، در تمامی لحظهها در باب راهم، مکتبم، مردمم، وطنم. من متعلق به نفرت از اسارتم و نفرت از استبداد؛ اما به باورداشتن، عادت نمیکنم. میگویم: تو هرگز به خاطر وطنی که به عادت دوست داشتنش مبتلا شده‌ای، به جان نخواهی جنگید.

هرگز به خاطر مردمی که به مهرورزی به ایشان، عادت کرده‌ای، زندگی نخواهی داد.

نمازی که از روی عادت خوانده شود، نماز نیست، تکرار یک عادت است: نوعی اعتیاد. حرفه‌ای شدن، پایان قصهی خواستن است.

عادت، رد تفکر است و رد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتدای دَدی زیستن. انسان، هرچه دارد، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه سپردن است؛ و من، پیوسته میاندیشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام در فروریختن این بنا میتواند تأثیر بیشتری داشته باشد.

-مغزت را با این کار، له میکنی، مرد! آوارگی اندیشه، دیوانهات میکند. به چیزی ایمان بیاور، و مؤمن بمان! دیگر نیندیش تا شک کنی. فقط بندهی آن ایمان باش؛ بندهی آنچه که با قلبت قبول کرده‌ای. همین.

-فکر خوبیست آقا! در این باره نیز پیوسته فکر خواهم کرد.

-عجب...

-ناکسی هستم من. نه؟ این اصطلاح را، به عادت به کار میبرید. به همین دلیل هم شتابان رنگ میبازد. بار اول، برایم لذت و اعتباری عظیم داشت. بار دوم، شیرین اما بیاعتبار بود. بار سوم دانستم که چیزی جز یک تکه عادت نیست.

-در این باره، من هم فکر خواهم کرد گیله مرد کوچک! اما از اینطور حرف زدنت پیداست که عسل مرا داغ به دل خواهی کرد -خیلی زود.

-او، داغ به دل دارد آقا! به تفصیل برایم گفته است.

-پس نمیخواهی با او زندگی کنی؛ میخواهی دستش را بگیری ببری به آن جنگلهای پر، و تفنگ دستش بدهی.

-من میخواهم با عسل زندگی کنم، شادمانه و شیرین و سرشار، بدون تفنگ، بدون حتی یک پوکه -اگر بگذارند.

-ځب روشن است که نمیگذارند. مرض را انتخاب کرده‌اید. مرض بدی هم هست. یک گاو گَر، گله را گَر میکند. حکومت نمینشیند تا بیمارانی مثل شما، با این بیماری مسری، تمام گلهی خاموشش را بیمار کنید.

-آنچه شما گله مینامید آقا، گله نیست، یک گروه بزرگ عاشق صادق است و به ظاهر خاموش. پنج هزار سال است که به ظاهر خاموش است، و صدها حکومت را با سر، زمین زده است، و غلامان و خواجگان خاموش و وفادار دربارها، صدها سلطان را به صدها صورت، تکه تکه و سوراخ سوراخ کردهاند و به دار آویختهاند و قلبهای سُربی شان را خنجرنشان کردهاند. غلامان و خواجگان، به چیزی بیش از سلاطین، وفادار بودهاند؛ و مردم ما میدانند که در تن سکوت، چگونه زهری جاری ست.

- تو... تو... تو خطرناکی، گیله مرد کوچک!

-اعتقاد، خطرناک است آقا!

-و عشق، از آن هم خطرناکتر است. من میدانم.

در معنی حریت اسلامیه و سر حادثهٔ کربلا | علامه محمداقبال لاهوری

هر که پیمان با هوالموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست

مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست
عشق را ناممکن ما ممکن است

عقل سفاک است و او سفاک‌تر
پاک تر چالاک تر بیباک‌تر

عقل در پیچاک اسباب و علل
عشق چوگان باز میدان عمل

عشق صید از زور بازو افکند
عقل مکار است و دامی می‌زند

عقل را سرمایه از بیم و شک است
عشق را عزم و یقین لاینفک است

آن کند تعمیر تا ویران کند
این کند ویران که آبادان کند

عقل چون باد است ارزان در جهان
عشق کمیاب و بهای او گران

عقل محکم از اساس چون و چند
عشق عریان از لباس چون و چند

عقل می‌گوید که خود را پیش کن
عشق گوید امتحان خویش کن

عقل با غیر آشنا از اکتساب
عشق از فضل است و با خود در حساب

عقل گوید شاد شو آباد شو
عشق گوید بنده شو آزاد شو

عشق را آرام جان حریت است
ناقه‌اش را ساربان حریت است

آن شنیدستی که هنگام نبرد
عشق با عقل هوس پرور چه کرد

آن امام عاشقان پور بتول
سرو آزادی ز بستان رسول

الله الله بای بسم الله پدر
معنی ذبح عظیم آمد پسر

بهر آن شهزاده‌ی خیر الملل
دوش ختم المرسلین نعم الجمل

سرخ رو عشق غیور از خون او
شوخی این مصرع از مضمون او

در میان امت آن کیوان جناب
همچو حرف قل هو الله در کتاب

موسی و فرعون و شبیر و یزید
این دو قوت از حیات آید پدید

زنده حق از قوت شبیری است
باطل آخر داغ حسرت میری است

چون خلافت رشته از قرآن گسیخت
حریت را زهر اندر کام ریخت

خاست آن سر جلوه‌ی خیرالامم
چون سحاب قبله باران در قدم

بر زمین کربلا بارید و رفت
لاله در ویرانه‌ها کارید و رفت

تا قیامت قطع استبداد کرد
موج خون او چمن ایجاد کرد

بهر حق در خاک و خون غلتیده است
پس بنای لااله گردیده است

مدعایش سلطنت بودی اگر
خود نکردی با چنین سامان سفر

دشمنان چون ریگ صحرا لاتعد
دوستان او به یزدان هم عدد

سر ابراهیم و اسمعیل بود
یعنی آن اجمال را تفصیل بود

عزم او چون کوهساران استوار
پایدار و تند سیر و کامگار

تیغ بهر عزت دین است و بس
مقصد او حفظ آئین است و بس

ماسوی الله را مسلمان بنده نیست
پیش فرعونی سرش افکنده نیست

خون او تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را بیدار کرد

تیغ لا چون از میان بیرون کشید
از رگ ارباب باطل خون کشید

نقش الا الله بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت

رمز قرآن از حسین آموختیم
ز آتش او شعله ها اندوختیم

شوکت شام و فر بغداد رفت
سطوت غرناطه هم از یاد رفت

تار ما از زخمه‌اش لرزان هنوز
تازه از تکبیر او ایمان هنوز

ای صبا ای پیک دور افتادگان
اشک ما بر خاک پاک او رسان

علامه محمداقبال لاهوری

آنچه را که رفتنی است دوست ندارم

چگونه بین معده در درون انسان و خوراکی ها در بیرون، هماهنگی و تناسب وجود دارد. انسان تشنه می شود، در بیرون آب وجود دارد.

...

فطرت و روح انسان در جستجوی بی نهایت است، چیزهای محدود او را سیر نمی کند. چون از درون میل به کمال دارد، پس در بیرون نیز باید کمال مطلق وجود داشته باشد و آن خداست. در درون چون عاشقیم، در بیرون نیز باید معشوقی وجود داشته باشد. معشوق واقعی انسان کیست؟ معشوق های غیر واقعی مانند ظرفهای یکبار مصرف هستند. حضرت ابراهیم(ع) به خورشید پرستان فرمود «قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِینَ» من آنچه را که رفتنی است دوست ندارم.

اصول عقائد اسلامی/محسن قرائتی/جلد 1(توحید)/ص 65و66

فقر واقعی ، آن گرد و خاکیست که روی کتابهایمان نشسته است ...
وقتی در ایستگاه اتوبوس نشسته ایم ...
یا وقتی سوار مترو هستیم یا پشت در اتاق مدیری منتظر هستیم یا ...
می توانیم ثروتمند شویم
فقر واقعی ، آن گرد و خاکیست که روی کتابهای‌مان نشسته است ...
وقتی در ایستگاه اتوبوس نشسته‌ایم ...
یا وقتی سوار مترو هستیم یا پشت در اتاق مدیری منتظریم یا ...
می‌توانیم ثروتمند شویم